200 - یحیی سنوار چگونه به یک - اسطوره واقعی تبدیل شد؟ در داستانها خوانده بودیم اما... ۱۴۰۳/۰۸/۰۱
یحیی سنوار چگونه به یک اسطوره واقعی تبدیل شد؟
در داستانها خوانده بودیم اما...
۱۴۰۳/۰۸/۰۱
سعید مستغاثی
اگرچه در دوران دفاع مقدس خصوصا در جریان اشغال بخشی از سرزمینمان توسط ارتش صدام، تجربه کردیم و دیدیم، اما خصوصا برای نسل ما در آن سالهایی که چریک و چریک بازی اسطوره و افسانه بود، از مبارزات ویتنام و کوبا و گنگو و فلسطین و پاتریس لومومبا و رژی دبره و جمیله بوپاشا و ارنستو چه گوارا و هوشی مین و ژنرال جیاپ و ابوحسن سلامه و... و مبارزین داخلی، داستانها شنیده و خوانده بودیم... درباره مبارزان ضد امپریالیست و جنگیدن تا آخرین نفس، درباره مقاومت انقلابیون در برابر شکنجهها و سرکوبها و... میگفتند فلان مبارز، آنقدر در محاصره ساواکیها جنگید تا آخر با نارنجک به میان آنها رفت و ضمن کشتن خود، تعداد بسیاری از آنها را نیز به هلاکت رساند، میگفتند فلان ویت کنگ، دست تنها در مقابل یک گردان از سربازان آمریکایی ساعتها مقاومت کرد که نمونهای از آن را در فیلم «غلاف تمام فلزی» استنلی کوبریک بازسازی کردند، میگفتند، فلان انقلابی وقتی پس از تمام شدن گلولههایش در مقابل پلیس رژیم شاه، قصد تسلیم شدن یا گیرافتادن نداشت، با سیانور به زندگی خود پایان داد، اما بسیاری از آنچه میگفتند و مینوشتند، چندان واقعیت نداشت، مثلا فردی که زمانی سرکردگی مجاهدین خلق را در دوران شاه برعهده داشت و زمانی هم به عنوان اسطوره آنها شهرت پیدا کرد و گفتند تا آخرین نفس در مقابل ماموران ساواک مقاومت کرده و سپس کشته شده، بعدا براساس اسناد مشخص شد پس از اینکه ماموران به خانه دوستش وارد شدند، با اینکه از آن خانهگریخته بود اما از ترس و به خیال گرفتار شدن، با اسلحه خود را کشت! یا فردی که کلی از مقاومتهایش قصهها گفتند و برایش شعرها سرودند، بعدا معلوم شد در همان لحظه اول تسلیم شده و بدون کوچکترین مقاومتی همه دوستان و یارانش را لو داده! اما این بار برای نخستین بار، اصل همه آن سرودها و شعرها و داستانها و اسطورهها را با چشم خود دیدیم...آن هم از نگاه دوربین دشمن که قطعا از قهرمان سازی برای وی پرهیز داشت اما چه میتوانست بکند که او واقعا یک قهرمان بود... این بار قهرمان واقعی ما، داستان و افسانه و اسطوره خود را خودش نوشت، خودش کارگردانی کرد و خود انجام داد... و همه دنیا به تماشای آن نشست، شاید میلیونها نفر، شاید دهها و صدها میلیون و بلکه میلیاردها نفر دیگر آن را طی سالها و قرنها ببینند و ماجرای شگفت انگیز و حیرت آورش را در سرودهها و قصههای خود بیاورند و در مدارس درس بدهند، برای کودکانشان بخوانند و برای نوزادانشان به لالایی تبدیلش کنند...بگویند که یحیی سنوار، با اینکه میتوانست، اما از آن باریکه غزه فرار نکرد و در خانههای امن ساکن نشد که از راه دور فرمان پیشروی صادر نماید...
بگویند که یحیی سنوار در آخرین نبردش، تک و تنها با ستون تا دندان مسلح دشمن درگیر شد، محافظ و بادیگارد و افرادی نداشت که در پناهشان سنگر بگیرد، برخلاف تبلیغات رایج از غیر نظامیان استفاده نکرد، حتی دو همراهش را به سویی دیگر فرستاد و خود به تنهائی به آوردگاه با دشمن
درندهخوی رفت...
بگویند وقتی گلولههایتانک، آن ساختمان را هدف قرار داد، با اینکه به سختی مجروح شده و دست راستش از بازو قطع گشت اما استوار نشسته بود، برای جلوگیری از خون ریزی، دستش را با سیمی بست و در مقابل دوربین جاسوسی دشمن نه فقط، دست تسلیم بالا نبرد یا حتی خودکشی نکرد بلکه استوار در چشمان دشمن پشت آن دوربین خیره شد و با آن نگاهش هزاران حرف را برای تاریخ ثبت کرد...
بگویند که او وقتی کوادکوپتر و دوربین جاسوسی دشمن را دید حتی ذرهای خم نشد یا خود را در پشت همان مبلی که نشسته بود پنهان نکرد یعنی کمترین و ناخودآگاهانهترین عمل هر انسانی در آن لحظه و پس از یک جنگ نابرابر در مقابل ورود عوامل دشمن را انجام نداد...
بگویند سنوار همانطور که نشسته بود، بدون کوچکترین حرکتی، تنها به آن دوربین خیره شد و وقتی دید لحظهای آن دوربین روی کوادکوپتر به او نزدیک میگردد، بازهم تسلیم نشد و چوبی که در نزدیکیاش بود را به طرفش پرتاب کرد...
و شگفتا که دشمن از طریق دوربینش جراحت شدید و ناتوانی جسمیاش را دید اما بازهم جرات نکرد با همه سلاحهایش به وی نزدیک شده و بازهم آنجا را هدف گلولههایتانک قرار داد!
این را دیگر فقط در داستانها شنیده و در فیلمهایی دیده بودیم که چگونه دشمن زبون حتی از جسم ناتوان و پیکر بیجان قهرمانان وحشت داشت و میترسید به آنها نزدیک شود!
اما اینجا به چشم دیدیم، یعنی میلیونها نفر دیدند، دیگر فقط داستان و فیلم نبود...
تصویر پیکرش که انتشار یافت، خیلیها را به یاد کربلا انداخت، لباسهایش را در آورده بودند، انگشتش را بریده و در همان حالت جراحت شدید و احتضار بازهم با کینهای عمیق در سرش یک گلوله خالی کرده بودند که اگر نمیترسیدند، حتی سرش را هم میبریدند...
سر او به سمت چپ افتاده بود، گویی میخواست حتی کالبدش نیز از این موجودات پلید روی بگرداند... موجوداتی که 22 سال در زندانهایشان سر کرد و همه عمرش را علیهشان جنگیده بود،
موجوداتی که حتی به قانون جنگل نیز پایبند نبودند و سرزمین و ملتش را بیش از 76 سال لگدکوب کرده بودند...