یک خاطره ،از شهید محمد نصرتی کاریزک
«چیزی نیست، با این خونها به انقلاب کمک کردم، آخر اسلام در خطر است.»
شب عملیات خیبر در بسیج بردسکن خوابیده بودم، حدود یک تا دو نیمه شب خواب دیدم محمد در باغی سبز و خرم قدم میزند. دوان دوان خودم را به او رساندم. عطر شکوفههای بهاری مشامم را پرکرد. با برادر درد دلها کردم که ناگهان متوجه شدم پشت و دست او زخمی است! پرسیدم:
-«چه شده؟ دستت خونی است.»
محمد با حالت شادابی که داشت، گفت:
- «چیزی نیست، با این خونها به انقلاب کمک کردم، آخر اسلام در خطر است.»
یکباره با ناراحتی از خواب پریدم. میدانستم که عملیات خیبر ادامه دارد، منتظر بودم تا محمد بعد از حمله با ما تماس بگیرد و خبر سلامتیاش را بدهد؛ اما هر چه منتظر ماندم تماس نگرفت!
بعد از دو ماه بالأخره اطلاع دادند که محمد در عملیات خیبر مفقود شده است. با این خبر ناراحتیام تمام شد چون میدانستم او در باغی از بهشت، شاداب و سبکبال زیر سایهسار درختان پر شکوفه بهاری قدم می زند.
ــــــــــــــــــــــــــــ
* خاطرهای از شهید محمد نصرتی کاریزک
* راوی: احمد نصرتی کاریزک، برادر شهید