به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 179
بازدید دیروز: 2,079
بازدید هفته: 19,993
بازدید ماه: 110,856
بازدید کل: 23,772,657
افراد آنلاین: 4
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲۷ اردیبهشت ۱٤۰۳
Thursday , 16 May 2024
الخميس ، ۸ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
16 - خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۲ - دردسرهایی که چپی‌ها در زندان ایجاد می‌کردند ۱۴/ ۰ ۱/ ۱۳۹۵
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۲

دردسرهایی که چپی‌ها در زندان ایجاد می‌کردند

Image result for ‫مرضیه حدیدچی (دباغ)‬‎



از صیرفی حدود چهل و پنج روز خبر و اطلاعی نداشتیم، در این مدت زخم‌های من عود کرد و چرکین و عفونی شد، دچار تب شدیدی شدم و دوباره بر روی تخت افتادم، در همان جا به من سرم  زدند. در همین وضع بودم که در بند باز شد و صدیقه را به داخل بند انداختند، می‌شنیدم که او مدام حال مرا می‌پرسید و مرا می‌جست: «خانم حدیدچی را ندیدی؟ نمی‌دانی مرضیه کجاست؟ و...» یکی از چپی‌ها به او گفت: «ای بابا! با آن مردنی چکار داری!» خلاصه این اتاق آن اتاق، آمد و مرا یافت. در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، خم شد و مرا بوسید. خودش را در آغوشم انداخت و هق هق گریست، گفت:  «مرضیه! آنی را که می‌گفتی، دیدم!» در وهله اول خیال کردم یکی از هم‌بندی‌ها یا مثلا یکی از هم پرونده‌ای‌های مرا که قبلا برایش صحبت کرده بودم، دیده است و شاید پیغامی از او برایم آورده است. پرسید: «متوجهی چه کسی را دیدم؟» گفتم: «نه!» گفت: «خدا را! خدا را!» دستانم را به گردنش انداختم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «راستش را می‌گویی، یا می‌خواهی مرا در این وضع، دلداری دهی و آرامم کنی؟» گفت: «نه!  به هر که می‌پرستی قسم که او را دیدم، خدا را دیدم» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «عده‌ای را دستگیر کرده بودند و به من فشار می‌آوردند تا اطلاعاتی درباره آنها از من بگیرند، و اگر من مطلبی می‌گفتم اوضاع خودم بدتر می‌شد و پرونده‌ام سنگین‌تر؛ تصمیم گرفتم تا آن جا که می‌توانم حرفی نزنم، خیلی شکنجه شدم و کتک خوردم، گفتم خدایا!  اگر همان طور که مرضیه می‌گوید تو هستی و احتمالا درست هم می‌گوید،  خب الان به من کمک کن و نجاتم بده...» هاج و واج او را نگاه می‌کردم، ادامه داد: «باورت نمی‌شود، خدا به واقع کمکم کرد، بازجوها بعد از بیست و چهار مرتبه بازجویی به این نتیجه رسیدند که من آن گروه را نمی‌شناسم و ارتباطی با ایشان ندارم. خدایی شد که آنها هم حاضر نشده بودند که علیه من مطلبی بگویند، در حالی که ما کاملا با هم ارتباط داشتیم و فعالیت‌های مشترکی داشتیم...» به این ترتیب او انس بیشتری با من گرفت.
صیرفی روزی به نزدم آمد و گفت که دلش می‌خواهد راجع به قرآن مطالبی بشنود، کمی برایش گفتم؛ علا‌قه‌مند شد که آن را بخواند ولی مشکل داشت، می‌گفت: «اگر اسمم را برای گرفتن قرآن بنویسم، بچه‌ها (چپی‌ها) مسخره‌ام خواهند کرد و دردسر برایم درست می‌کنند»،  به همین خاطر من به نام خودم از بچه‌ها قرآن گرفته در آخر هر شب به او می‌دادم، به این ترتیب که قرآن را بالای سرم می‌گذاشتم و او که تختش در بالای تخت من و در طبقه دوم بود آن را برمی‌داشت؛ و پس از خواندن دوباره همان جا می‌گذاشت. بعد از مدتی آمدند و او را بردند و من دیگر او را ندیدم و دیگر هیچ خبر و اطلاعی از او تاکنون به دست نیاورده‌ام.
همسر گلسرخی آدم ضعیفی بود، گویا عمه‌اش نیز در آن‌جا و از پزشکان درمانگاه بود. ساواک توانسته بود او را به همکاری بکشاند، و او کم و بیش اخباری از ما را به آنها می‌رساند. گاهی اوقات در مواقعی که حالم کمی بهتر بود، برای خواندن نماز و قرآن و دعا در ساعت پایانی شب به حمام می‌رفتم. در آن زمان مسئولان زندان آب حمام را قطع و درش را می‌بستند تا کسی به آن جا نرود و خودش را بکشد، اما من راهی یافته بودم و می‌رفتم. روزی مرا به نزد رئیس زندان بردند، او معترض بود که دیشب من در حمام چه می‌کردم می‌گفت: «یک ساعت و نیم در آن جا چه می‌کردی؟» پاسخ به این سؤال سخت بود. گفتم: «من موقع نماز به علت مشکل جسمی که دارم خیلی ناله و زاری می‌کنم و از این لحاظ هم بندی‌هایم آزار و اذیت می‌شوند.» رئیس زندان توضیح مرا پذیرفت، ولی از من خواست که دیگر تکرار نکنم، از صحبت‌های او فهمیدم که همسر گلسرخی به آنها اطلاع داده است.
برنامه‌ها و وقایع زندان
در دوره قبلی زندان وانمود کرده بودم که زنی عامی و بی‌سوادم و این مطلب در پرونده‌ام قید شده بود، به همین خاطر حواسم بود که باید همان نقشم را ادامه دهم و بگویم بی‌سوادم. پافشاری من بر بی‌سوادی و نداشتن سواد خواندن و نوشتن بازجویم را عصبانی کرد و گفت: «تو که بلد نیستی چهار تا کلمه ساده‌ را بنویسی، چطور می‌خواستی با شاه مبارزه کنی و حکومت را عوض کنی؟!» او از من خواست که در زندان حداقل خواندن و نوشتن بیاموزم. من هم برای این که شاهدی بر روند سوادآموزی خود داشته باشم و نقشه‌هایم را تکمیل کرده باشم، صدیقه صیرفی را به عنوان معلم انتخاب کردم، این امر بعدها موجب نزدیکی صیرفی به من شد و توانستم بر او تاثیر
بگذارم.
در زندان (قصر) برنامه‌های مشخص و معینی در روز و شب داشتیم؛ مسلمان‌ها پیش از اذان صبح برمی‌خاستند و هر یک در گوشه‌ای مشغول فرایض دینی و مستحبات می‌شدند، پس از اقامه نماز صبح به محوطه کوچکی که در مقابل ساختمان بود می‌رفتند و ورزش می‌کردند.