یک خاطره ، از شهید حسن آقاسيزاده شعرباف
۱ - راضیام به رضاي خدا
گفت: «مادرجان ببين چه جمعيتي برای تشییع جنازه شهید رضوی آمدهاند؛ اين مردن و تشييع رو ميپسندي؟»
آن وقت اشاره به سویی دیگر کرد و ادامه داد:
-«يا آن يكي كه تنها چهار نفر زير تابوتش رو گرفتند و به طرف حرم ميبرن؟»
بیهیچ فکری گفتم: «خب معلومه، تشییع جنازه شهید بهتره.»
خندید: «تازه اين ظاهرشه، ميدوني در آن دنيا شهيد چه مقام بالایي داره؟»
آنگاه رو به حرم امام رضا(ع) ایستاد و ادامه داد:
-«شما رو به همين آقا از من راضي باشی، بگید راضیام به رضاي خدا كه پسرم شهيد بشه.»
با ناراحتی گفتم: «هيچ مادري نميتونه اين حرف رو بگه.»
از او اصرار و از من امتناع تا بالاخره با گريه رو به روي حرم ایستادم:
-«يا امام رضا(ع)! راضیام به رضاي خدا.»
***
بعد از آن روز دانستم که رضای خدا در شهادتش بود.
۲ - تکلیف چیست؟
با تعدادی از دانشجویان مسلمان ایرانی از قاره آمریکا به اروپا رفتند تا از امام خمینی(ره) سؤال کنند: «درس را تمام کنیم یا برای ادامه مبارزات انقلابی به تهران برویم؟»
امام (ره) همه را در (نوفللوشاتو) جمع کردند و وقتی فهمیدند آنها دانشجو هستند، فرمودند: «همگی برگردید و تحصیل را ادامه دهید؛ در آیندهای نزدیک باید به ایران بیایید و جایگزین طاغوتیها شوید.»
اینگونه بود که به محض کسب تکلیف، طبق فرمان مرادش به کانادا بازگشت.
خاطرهای از شهید حسن آقاسيزاده شعرباف
راوی: منصوره ابراهیمی، مادر شهید