به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,019
بازدید دیروز: 4,020
بازدید هفته: 16,888
بازدید ماه: 107,751
بازدید کل: 23,769,554
افراد آنلاین: 16
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۲۵ اردیبهشت ۱٤۰۳
Tuesday , 14 May 2024
الثلاثاء ، ۶ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۶۹ - محمد خامه‌یار: یک اربعین عاشقی (۱۱) - مهندس ابومصطفی۱۳۹۷/۰۸/۰۱
یک اربعین عاشقی (۱۱)
 
مهندس ابومصطفی
 
۱۳۹۷/۰۸/۰۱
 
 
محمد خامه‌یار
 
ادب و احترام خادمین موکب ها مرا به یاد مهمان نوازی مهندس ابومصطفی که در نزدیکی شهر کوت با او آشنا شدم، می اندازد. آن سال هم برای رفتن به نجف با ازدحام جمعیت مواجه شدیم. کمبود وسایط نقلیه هم بیش از هر زمان دیگر احساس می‌شد. وقتی با هزار سختی و مشقت به سه راهی کوت رسیدیم، هجوم جمعیت به طرف ماشین ها را می‌دیدم. تعداد زیادی از مردم به جای اینکه به طرف بغداد حرکت کنند به سمت کوت راه افتاده بودند تا ماشین هایی که از این شهر خارج می شوند را کرایه کنند و در اختیار بگیرند. انتظار و تلاش چند ساعتی ما مثمرثمر قرار نگرفت و کار به نزدیک غروب کشید و برای اینکه خود را به پایانه مسافربری شهر برسانیم، در لاین مخالف حرکت وسایط نقلیه به طرف کوت راه افتادیم تا شاید ماشینی را به دست آوریم. تا پایانه مسافربری راه طولانی بود و چند کیلومتری را می بایست با پای پیاده طی کنیم. از ابتدای مسیر پیرمردی سایه به سایه کنارم بود و اصرار  می‌کرد شب مهمانش باشیم!
به زبان عربی به او می گفتم: پدر جون ما باید بریم نجف و قصد بیتوته در اینجا را نداریم...
 پیر مرد که دشداشه عربی به تن داشت، دست بردار نبود و قسم می‌خورد که ماشینی وجود ندارد که ما را به نجف برساند...
نزدیک غروب، برایم یقین شد پیرمرد درست می‌گوید و هیچ وسیله نقلیه ای وجود ندارد... باید فکری می‌کردم. پیرمرد دو، سه کیلومتری شانه به شانه ام راه آمده بود. او انسان محترمی بود و هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر مورد احترام مردم قرار می‌گرفت ولی ظاهرش جور دیگری بود و حدس می زدم، نتواند جای خوبی را در اختیار کاروان قرار دهد و از آنان پذیرایی کند.
با خودم کلنجار رفتم که به او قول بدهم. ناگهان همزمان سه وانت تویوتا کابین‌دار جلوی کاروان توقف کردند و یک مرد با شخصیت به سختی به زبان فارسی گفت: آقا، خانم بفرما بالا..
بعضی همراهان هم که حسابی خسته شده بودند، پریدند بالا. و من که نمی دانستم این ها ما را کجا می برند، خودم را جلو رساندم و گفتم:  بیایید پایین!
شخصی که خودش را ابومصطفی معرفی کرد، به زبان عربی گفت: انت معلم؟
 وقتی خودم را معرفی کردم، پرسید چرا پیاده شدند؟ بقیه هم ماشین های بعدی را سوار می‌شوند!
گفتم: می خواهیم بریم نجف.
گفت: ماشینی وجود ندارد.
گفتم: اگر قرار است این جا بمانیم مهمان این پیرمرد می‌شیم...
 با این حال با دو شرط سوار شدیم. اول اینکه ما را به ترمینال ببرند و اگر ماشین نبود، مهمان آنان خواهیم شد. تقاضای دوم اینکه قول دهند صبح فردا اتوبوسی را تدارک ببینند.
مرد نگاهی به من کرد و گفت: هر شرطی را بگذاری منت ات را هم دارم.  بوسه ای نثار پیشانی پیرمرد کرد و از او خواست اجازه دهد تا افتخار  میربانی با او باشد.
 به طرف ترمینال رفتیم. هیچ ماشینی در ترمینال وجود نداشت.
ابومصطفی با لبخندی که بر لب داشت، گفت: خیالتون راحت شد؟
 و بعد به راننده دستور داد به طرف خانه راه بیفتد.
ماشین ها مقابل خانه ابومصطفی توقف کردند. دو خانه تو در تو  که یکی از آن مربوط به برادرش بود و به خانم ها اختصاص یافت و ما به داخل خانه دیگری رفتیم. ابو مصطفی که از تمکن مالی خوبی برخوردار و  مهندسی شرکتی را عهده دار بود، پس از استقرار بچه ها، در گوشه خلوتی گفت: حاجی این خانه با همه وسایلش مربوط به شماست. این کمد با لباس هایش، این رختخواب ها و.... فقط یه خواهشی ازت دارم و آن اینکه  اگر بچه ها خواستن تا صبح بیدار باشن و عزاداری کنند و به سر و سینه بزنند، چه بشینن و بخندند و به سر و کله هم بزنند، مانع آنان نشو چون در هر دو صورت این ها زائر امام حسین(ع) هستن و آقا این ها را طلبیده...
سفره شام مهندس متفاوت از هر  جای دیگر بود. باور کنید سفره ای که تاکنون مثل آن را ندیده و برای عزیزترین مهمان پهن نکرده بودیم...
هنگام اذان صبح یک اتوبوس تشریفاتی جلوی منزل توقف کرد و مهندس دست راننده را توی دستم گذاشت و گفت: این شما و این ابواحمد راننده اتوبوس.
ابواحمد آدم خونگرمی بود و لحظه اول بنای دوستی را گذاشت.
پس از صرف صبحانه مهندس خداحافظی گرمی با ما کرد و ما را قسم داد تا هنگام بازگشت هم مهمانش باشیم.
سوار ماشین که شدیم از راننده مبلغ  کرایه را پرسیدم که با تبسم گفت: مهندس حساب کرده!
پیاده شدم و سراغ مهندس رفتم و از او خواهش کردم و گفتم: تا کرایه را نگیرید حرکت نمی‌کنیم. درسته که ما زائریم ولی هزینه سفر را پیش‌بینی کرده ایم...
کرایه را برگرداندم. حالا وقت آن بود که با ابواحمد برای دادن کرایه به توافق برسیم. کرایه او یک سوم کرایه ماشین های دیروز بود و ابواحمد در مقابل خواهش من می گفت: کرایه روزهای عادی را می‌گیرم نه کرایه زمان آشفته بازار. باید یادم باشد شما زائرید.