۴۱ - غزلی آئینی از علیمحمد مودب ۱۳۹۸/۱۰/۰۷
غزلی آئینی از علیمحمد مودب
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزهای روزی
که یادش آفتاب جان سرگردان ما باشد
سری بر نیزه قرآن خواند، ثقلین مجسم شد
سری بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد
چراغ چشمهایش زیر نعل اسبها میسوخت
که مصباحالهدای دیده حیران ما باشد
لب و دندان او را چوب زد دست ستمباری
که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد
کنون ننگ است ما را تا قیامت، مرگ در بستر
حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد