به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 13,168
بازدید دیروز: 14,133
بازدید هفته: 81,075
بازدید ماه: 89,861
بازدید کل: 26,450,424
افراد آنلاین: 90
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۱۲ تیر ۱٤۰٤
Thursday , 3 July 2025
الخميس ، ۸ محرّم ۱٤٤۷
تیر 1404
جپچسدیش
654321
13121110987
20191817161514
27262524232221
31302928
آخرین اخبار
۲۶۷ - خاطره‌ای از شهید حمید باکری : ماجرای نه گفتن بانو امیرانی به خواستگاری شهید باکری باورتان می‌شود من کسی باشم که وقتی خب

 

 خاطره‌ای از شهید حمید باکری :

  ماجرای نه گفتن بانو امیرانی به خواستگاری شهید باکری

  باورتان می‌شود من کسی باشم که وقتی خبر شهادتش را شنیدم، گفتم بهتر؟

  ۱۳۹۹/۱۲/۰۶

خاطره ای از شهید حمید باکری - باحجاب

همسر شهید حمید باکری می‌گوید: خیلی جدی به خواستگاری او جواب منفی داده بودم، اما همه زندگی ام را مدیون همان چهار سال زندگی با حمید هستم.

بانو فاطمه امیرانی که چند سالی افتخار زندگی با آقا حمید باکری را داشت و همه سال‌های پس از شهادت او سختی‌های نبودنش را به جان خریده و می‌خرد، در خاطرات خود از آن سال‌ها و روحیات حمید اینگونه نقل خاطره کرده است:

نه گفتن بانو امیرانی به خواستگاری حمید باکری از او

باورتان می‌شود من کسی باشم که به جواب خواستگاری حمید خیلی جدی و حتی با سنگدلی تمام گفته باشم نه؟!

یا کسی باشم که وقتی خبر شهید شدنش را شنیدم، گفته باشم بهتر؟! تا همه چیز به ثانیه‌ای بگذرد و حالا بله، حالا اعتراف می‌کنم، من تمام زندگی ام را مدیون همان چهار سالی ام که در خانه به دوشی‌ها و تهمت‌ها و تنهایی‌ها و زیر آتش عراقی ها، کنار حمید بوده ام؟

همسر شهید باکری اجازه استفاده از ماشین سپاه را نداشت

به حمید التماس می‌کردم که مرا هم با ماشین اداری ببرد به جایی که محل کار هردویمان بود. من توی بسیج بودم. خانه ما جایی بود که باید ۲۰ دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده برسیم. حمید فقط مرا تا ایستگاه می‌رساند و خیلی جدی می‌گفت: «پیاده شو فاطمه! با ماشین راه بیا!» می‌گفتم: «من که از بسیج حقوق نمی‌گیرم، فکر کن روزی یک تومان به من حقوق می‌دهی. این یک تومان رو بگذار به حساب کرایه ماشین.»

می‌گفت: «ما نباید باعث بشویم مردم به غیبت و تهمت بیفتند. آدم عاقل هیچ وقت اجازه نمی‌دهد کسی به او تهمت بزند. ما هم ناسلامتی آدم عاقلیم دیگر، نیستیم؟»

فرماندهی که فرماندهی اش را انکار می‌کرد

دنیا اصلا برایش ارزشی نداشت و به هر چیز دنیایی که فکرش را می‌شود کرد، می‌خندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه می‌گفت: «من فقط یک بسیجی ام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه‌ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچه‌ها هستم که راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از این‌ها نیستم.»

Image result for ‫گل لاله‬‎