منــطق دوگــانـه
۱۴۰۱/۰۱/۱۴
دکتر سید مصطفی تقوی مقدم
پهلويستايان و رضاشاهپردازان با اينکه به ديکتاتوري پهلوي و تضييع حقوق مسلم مردم در حکومت پهلوي به ناگزير اذعان ميکنند، اصرار دارند که رژيم پهلوي اقدامات ستودني و مثبت هم داشته است. جالب آنکه از همان ملتي که
بر ضد آن رژيم انقلاب کرد و نيز از نظام سياسي مولود آن انقلاب ميخواهند که در رسانههاي خود از «خدمات» پهلويها هم ياد کنند. اين خواست يا توصيه را سفارش به «علم» و «انصاف» و «بيطرفي» وانمود ميکنند. آنها تغافل ميکنند که رسانههاي تبليغي مردمي و دولتي در مقام تاريخنگاري نيستند بلکه در مقام بيان علل و عواملي هستند که باعث شد آنها دست به انقلاب بزنند و از اين رو بر بيان آن عوامل تمرکز ميکنند و نه بر همة مسائل و رويدادهاي دورة حکومت پيشين. از اين واقعيت نيز تغافل ميکنند که اگر ملت ايران برآيند اقدامات رژيم پهلوي را درخور ستايش ميدانست، بر ضد آن انقلاب نميکرد. با اين حال، اگر از آنها بپرسند چرا از ملت ايران چنين توقعي داريد، بهظاهر، ادعا ميکنند که
بر اساس منطق و علم تاريخ، بايد همة وقايع گفته شود و نگفتن کامل وقايع، پنهان کردن حقيقت از جامعه است!
اگر کسي در کاري به ديگران توصيه و سفارشي کرد، قبل از هرچيز انتظار ميرود که خود او نيز به آن توصيه و سفارش عمل کند. مدعياني که دفاع و تطهير و تمجيد از يکي از ديکتاتورترين و منفورترين شاهان تاريخ را به دستاويز اينکه اقداماتي هم داشته است لازم ميشمرند، اگر بهواقع دغدغة حقيقت و علم و انصاف داشته باشند، بايد نسبت به هر حکومت ديگري و به طريق اولي حکومت موجود کشور خود، حتي اگر آن حکومت را قبول نداشته باشند، نيز همين روش را پيش گيرند و به شرح خدمات آن هم بپردازند. اما آنها بهرغم توقعي که از ملت و حکومت برآمده از انقلاب ملت دارند و به رغم ادعايي که عنوان ميکنند، خود حاضر نيستند حتي در محافل علمي و دانشگاهها، و نه رسانههاي تبليغي حزبي، همين سفارش خود را دربارة نظام مولود انقلاب به کار ببندند. بلکه بر عکس، بيشتر با يکجانبهگرايي متعصبانه به قدح و سياهنمايي وضع موجود و مدح و درخشان نشان دادن وضع گذشته پرداخته و مخاطبان را به نوميدي از «حال» و ارتجاع به «گذشته»
فرا ميخوانند.
اين منطق دوگانه آشکار ميسازد که چنين رويکردي نسبتي با علم و روشنگري ندارد، بلکه نوعي کنش سياسي نازل براي تأثير گذاشتن بر مخاطبان غيرکارشناس است. به نظر ميرسد اگر انديشه و رويکردي از پشتوانة علم و واقعبيني و انصاف بهرهمند باشد حاجتي به جزميت و تعصب و انکار بديهيات و تمسک به مغالطات عوامانه و منطق دوگانه پيدا نميکند.
بخش دوم
ايدئولوژي و تاريخ نگاري
در سال 1998 ميلادي / 1377 هجري شمسي، كتابي با عنوان: Iran and the rise of Reza Shah from Qajar Collapse to Pahlavi Power به قلم سيروس غني 1 در لندن به چاپ رسيد و در همان سال، ترجمة فارسي آن در ايران به دست حسن كامشاد تحت عنوان ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها به وسيلة انتشارات نيلوفر منتشر گرديد. مباحث اين کتاب براي تبيين و توجيه تأسيس حکومت پهلوي و به قدرت رسيدن رضاخان، در يک مقدمه، با عنوان «ايران در دوران سلطنت قاجار»، 14 فصل و يک مؤخره با عنوان سخن آخر تدوين و تنظيم شده است. عناوين فصول چهاردهگانة آن به ترتيب عبارتند از: قرارداد 1919، قرارداد در سراشيب زوال، کنارهگيري وثوقالدوله، نخستوزيري مشيرالدوله، نخستوزيري سپهدار، مقدمة کودتا، رضاخان و کودتاي سوم اسفند 1299، صد روز حکومت سيد ضياء، دولت اول قوام، نخستوزيري نوبتي، نخستوزيري رضاخان و جنبش جمهوري، وحدت ايران، انقراض سلسلة قاجار، آغاز عصر پهلوي.
در نوشته حاضر، برخي از کاستيها و ناراستيهاي کتاب يادشده بررسي شده است. در اين قسمت، به اختصار، به نسبت ميان گرايش سياسي و ايدئولوژيک نويسندة کتاب و تاريخنگاري او پرداخته ميشود.
نويسنده كتاب ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، در پيشگفتار آورده است:
«با سقوط سلسلة پهلوي در 1357، هواداران نظام نوين طبعاً كوشيدهاند تصويري بس تيره از بنيانگذار آن خاندان ترسيم كنند، و اين البته شگفتآور نيست. حكومتهاي روز پيوسته براي توجيه خود دست به دامن تاريخ ميزنند و آن را پيچ و تاب ميدهند. چنين واكنشي با توجه به سياستهاي ضدمذهبي رضاشاه به خودي خود قابل درك است. با اين حال انكار سهم وي در پيدايش ايران نو نارواست. روايتهاي نادرست در 20 سال گذشته بسيار بر زبان آمده است. اين كتاب سعي دارد تصويري متعادل از يكي از زمامداران برجستة قرن بيستم ايران به دست بدهد.»2
ناکارآمدی حکومت پهلوی در اقناع مردم
در آغاز سخن و پيش از ورود به بحث، يادآوري اين نكته خالي از لطف نيست که اگر به قول نويسنده «حكومتهاي روز پيوسته براي توجيه خود دست به دامن تاريخ ميزنند و آن را پيچ و تاب ميدهند»، بايد پذيرفت كه حكومت پهلوي نيز همين كار را کرده و براي توجيه خود كوشيده است «تصويري بس تيره» از حكومت پيش از خود ارائه دهد. به هر حال، نويسنده ضمن اينكه ادعاي ارائة تصويري متعادل از رضاشاه را دارد، اين را نيز ميپذيرد كه «تاريخنويس، دادههاي تاريخي را ناگزير
بر حسب گرايش خويش تفسير ميكند. عينيت صددرصد معمولاً پنداري واهي است، ولي بايد كوشيد با پژوهش دقيق دستكم پارهاي از حقايق كوچك را عيان ساخت و ميان واقعيت و خيال تميز نهاد».۳
در اين نوشته ما نيز در پي آنيم تا با استناد به متن كتاب، در حد توان روشن سازيم كه «گرايش» نويسندهاي که ادعا ميکند ميخواهد «تصويري متعادل» از رضاشاه ارائه دهد، تا چهاندازه باعث شده که وي نهتنها نتواند «پارهاي از حقايق كوچك را عيان» سازد، بلكه حقايقي بزرگ را هم ناديده بگيرد.
در سطور پيش، از نويسنده نقل كرديم كه وي به رغم اذعان به «سياستهاي ضدمذهبي» رضاشاه، ادعا ميکند كه به همين علت پس از پيروزي انقلاب اسلامي، «هواداران نظام نوين طبعاً كوشيدهاند تصويري بس تيره از بنيانگذار آن خاندان ترسيم كنند.» با کمي تأمل در همين عبارت کتاب، روشن ميشود که چندين حقيقت مهم ناديده گرفته شد.
يكي اينكه مذهب ركن ركين هويت ملي و تمدن ايرانيان بوده و اگر شخص يا سياستي آن را تهديد كند، طبيعي است كه مقصر تلقي شده و با مخالفت و نفرت ملت روبهرو شود.
ديگر اينكه تيره ديدن عصر پهلوي، ربطي به مورخان لابد از نظر نويسنده «دولتي» بعد از انقلاب ندارد. اين، «مردم» ايران بودهاند که کارهاي آن حکومت را «بس تيره» ميديدند و از همين رو دست به انقلاب زدند. سلسلة پهلوي، پس از پنجاه و اندي سال و پشت سر گذاشتن تجربههاي تاريخي كودتاي 1299، شهريور 1320، مرداد 1332، خرداد 1342، كاپيتولاسيون و...، با يك انقلاب فراگير مردمي و رفراندوم ملّي سرنگون گرديد. در اين انقلاب، آحاد ملت با گرايشها و سليقههاي سياسي مختلف، متشكل از چپ، راست، ملي، مذهبي، مدرن، سنتي، تندرو، ميانهرو، روستايي، شهري، كارگر، كارمند، دانشگاهي، اقليتهاي مذهبي و...، شرکت داشتند.
آنچه در دورة پس از انقلاب در قالب قرائتهاي متعدد به عنوان تاريخ پهلوي ارائه ميشود، روايت همين «رؤيت» و «قضاوت» عمومي مردم دربارة عصر پهلوي است.
بنابراين، قضاوت ملتي که انقلاب کرد، و نه صرفاً قضاوت نظام سياسي پس از انقلاب، در مورد سلسلهاي كه با ارادة ملي سرنگون گرديد و به تاريخ سپرده شد، با قضاوت پهلويان دربارة قاجاريان و قضاوت آقامحمدخان قاجار دربارة كريمخان زند و قضاوت زنديان دربارة افشاريان و قضاوت افشاريان در مورد صفويان تفاوت ماهوي دارد.
سخن آخر اينكه وقتي دانشآموزي در پايان سال تحصيلي مردود اعلام ميشود، بدان معنا نيست كه آن دانشآموز در هيچكدام از درسهاي خود هيچ نمرهاي نياورده است، بلكه بدان معناست كه معدل كل او كمتر از 10 شده و به نصاب نرسيده است. اين اصل دربارة سلسلة پهلوي نيز صادق است.
به بيان ديگر، هيچ حكومتي نيست که حداقلي از كارکرد را نداشته باشد و در كارنامة خود هيچ خدمتي ارائه نكرده و به هيچ نيازي پاسخ ندهد، و حكومت پهلوي هم همينطور.
اما مهم آن است كه آن سلسله و کارنامة آن در داوري ملت ايران، نصاب نمره را کسب نکرد. افزون بر اين، کارنامه و کارآمدي اجرايي هر حکومت در ذيل مشروعيت آن و در متن هويت و منافع ملي کشور ارزيابي ميشود. البته با توجه به پيشينه و پيوند غني با حكومت پهلوي، ناديده گرفتن اين حقايق بزرگ از سوي او، دور از انتظار نيست.
براي روشن شدن مطلب، به نكتة ديگري از نخستين سطرهاي مقدمة كتاب اشاره ميکنيم.
غني مقدمة كتاب را با اين عبارت آغاز ميكند:
«تاريخ ايران با سيري 25 قرني تاريخي توانفرساست. انواع بلاها سر اين ملت آمده است، از جمله شماري تجاوز و تحميل مذهبي بيگانه. ولي ايران خوشبختانه، همة ستمگران را از سرگذراند، فرهنگهاي مهاجم گوناگون را در خود جذب كرد و دين تحميلي را تغيير داد. و از همه مهمتر پيكر ملي دوام آورد و تمامي مصائب را برتافت، و واحدي پايا ماند.»۴
گرايش نويسنده و جهتگيري او در اين پاراگراف از گسترة دفاع از سلسله پهلوي فراتر رفته و از «دين تحميلي» سخن به ميان ميآورد. مشکلي كه در اين پاراگراف هست و خواننده تقريباً در سراسر كتاب با نمونههاي فراواني از آن دست به گريبان است، آميختن مطالب درست و نادرست و گرفتن نتيجة ناصواب از آن است. در اينكه تاريخ طولاني ايران، که بر خلاف تصور نادرست پهلويمآبان بسي طولانيتر از 25 قرن است، تاريخي توانفرساست، و انواع بلاها سر اين ملت آمده و كشور مورد تجاوزهاي گوناگون قرار گرفته، ترديدي نيست.
اما پيوند دادن اين واقعيات با تحريف واقعيتي ديگر، يعني با ديني كه بيش از 1400 سال مردم با آن زندگي ميكنند، و ادعاي تحميلي بودن و تغيير يافتن آن به دست ايرانيان، شگفتآور است و پرسشهاي جدي را در برابر آن مينهد. تحليل اينكه آيا واقعاً اسلام بر ايران تحميل شد و آيا اسلام در ايران تغيير داده شد، بيرون از هدف اين نوشته است.
اما به نظر ميرسد چون پايايي و ريشهدار شدن اسلام در ايران، نظرية تحميلي بودن آن را بياعتبار ميسازد، برخي ناگزير به ادعاي سست «تغيير اسلام» در ايران تشبث ميجويند. ولي اين مدعا هم با پرسشها و چالشهاي جديتري روبهرو ميشود.
آيا ايرانيان واقعاً اسلام را تغيير دادند يا به جاي تمسك به اسلام امويان و عباسيان، به اصيلترين منابع آن، قرآن و سنت و عترت، چنگ زدند و بر آنها وفادار ماندند؟ متون معتبر ديني كه به وسيلة علما و انديشمندان ايراني تدوين شده، در اصول و فروع دين، چه تغييري دادهاند و اگر تغييري داده شد آن موارد تغيير كدام است؟
بر فرض که ايرانيان دين بهاصطلاح تحميلي را تغيير دادند و آن را با مقتضيات ملي خود سازگار كردند و به عنوان رکن تمدن و فرهنگ خود پذيرفتند و به کار بستند، پس سياستهاي رضاشاه در ضديت و مبارزه با اين «دين ايراني شده»، سياستي بر ضد هويت و فرهنگ ملي ايران و در نتيجه برخلاف منافع ملي
ايران بود.
همة صاحبنظران، که از قضا بيشترشان افراد غيرمذهبي و با تفکر و منش سکولار هستند، اتفاق نظر دارند که دين اسلام در کنار زبان فارسي و تاريخ مشترک، يکي از ارکان و مقومات وحدت ملي ايران است.
نويسندة كتاب از اينكه پيكر ملي دوام آورد و واحدي پايا شد، خشنود است؛ اما از عوامل اين پايايي و مانايي غفلت و يا تغافل ميورزد. پرروشن است كه صفويان بودند که توانستند پس از 900 سال، تماميت ارضي و وحدت ملي ايران را بار ديگر تحقق بخشند و نميتوان اين حقيقت را ناديده گرفت.
در آستانة برآمدن دولت صفوي، ايران يکپارچه نبود. علاوه بر آن، با توجه به موقعيت تمدني و ژئوپوليتيكياش، در تهديد جدي و انکارناپذير امپراتوري قدرتمند عثماني که تقريباً تمام جهان اسلام را، به جز ايران و آسياي ميانه و هندوستان، به زير پرچم خود آورده بود، قرار داشت.
چه موافق صفويان باشيم چه مخالف، بايد اين حقيقت مسلم تاريخي را بپذيريم که صفويان شيعه بودند که ايران را يکپارچه، و از هضم شدن در امپراتوري عثماني حفظ کردند.
حقيقت اين است که مذهب، مهمترين عامل يا يكي از مهمترين عوامل ايجاد «پيكر ملي» ايران جديد در جغرافياي سياسي جهان است؛ و با تکيه بر همين عامل بود که ايران توانست در گذرگاه پرفراز و فرود
تاريخ 500 سالة اخير، به رغم ضعف حکومتها و عقب ماندگي از جريان پيشرفت و تجدد، همچنان به عنوان «واحدي پايا» بپايد و بماند.
پس هيچ ايراني ميهندوستي نبايد به خود اجازه دهد سياست ضدمذهبي رضاشاه و بيدادي را که او براي اجراي آن سياست بر ملت ايران روا داشت، «اشتباه» کوچک و ساده و بياهميتي بينگارد؛ يا بدتر آنکه آن را تحسين کند.
از همينجا روشن ميشود كه چرا ايرانيان رضاشاه را بهرغم اقداماتي از قبيل ساختن راه و راهآهن و تونل و کارخانه و به تعبير سيروس غني و امثالش، سهم او در پيدايش ايران نو، مردود شناختند و در شهريور 1320 از بركنارياش شادمان شدند.
پانوشتها:
1- سيروس غني، متولد 1308 هجري شمسي، فرزند دکتر قاسم غني است. دکتر قاسم غني از رجال سياسي- فرهنگي حکومت رضاشاه و محمدرضاشاه بود. او در حکومت رضاشاه نمايندة دورههاي 10-11-12-13 مجلس شوراي ملي بود و پس از شهريور 1320 نيز به سفارت و وزارت رسيد و سرانجام در سال 1331 در آمريکا درگذشت.
همدلي و همراهي دکتر قاسم غني با سياستهاي فرهنگي حکومت رضاشاه و شعار باستانگرايي او باعث شد تا وي براي تنها فرزند پسر خود ابتدا نام هوشنگ را برگزيند ولي پس از آنکه متوجه شد واژة هوشنگ جنبة افسانهاي و اساطيري دارد، او را سيروس ناميد. (سيد حسن امين. کارنامة غني، تحولات عصر پهلوي. تهران: دايرهًْ المعارف ايرانشناسي، 1381. ص 194).
سيروس پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، براي ادامة تحصيل به کشورهاي لبنان، انگلستان و آمريکا رفت. در سال 1333 مدرک کارشناسي زبان و ادبيات انگليسي و در سال 1337 از دانشگاه نيويورك دکتراي حقوق دريافت کرد و در همان سال به همراه همسر آمريکايي خود به ايران بازگشت. او پس از 11 سال کارهاي دولتي را رها کرد و به وکالت دادگستري روي آورد.
سيروس غني در سالهاي حضور در ايران، ضمن ارتباط با جبهة ملي، با رژيم پهلوي نيز همکاري داشت و به افرادي چون علي اميني، حسنعلي منصور و اميرعباس هويدا که آمريکوفيل محسوب ميشدند، نزديک بود. يکبار بهعنوان مشاور مخصوص نخستوزير، هويدا را در سفر به آمريکا همراهي کرد. از نظر سفارت آمريکا، غني در زمرة «رابطين خوب آمريكا» محسوب ميشد.
مارتين هرتز، ديپلمات آمريکايي، در تحليلي براي سفارت آمريکا، تحت عنوان «آخرين وصيتنامة من»، دربارة او مينويسد: «سيروس غني يکي از سودمندترين و مولّدترين رابطيني است که ما در تهران داشتهايم و همچنان يک دوست خوب ما ميباشد.
ولي بايستي نقاط کور او را در نظر داشت. او فردي باهوش و داراي دانش بسيار است که در حالي که در ارزشهاي آمريکا سهيم است و علاقه به ايالات متحده دارد و طرفدار آمريکاست، يک مليگراي ليبرال مبادلهگر نيز هست و ممکن است اطلاعات خود را به ديگران منتقل کند. از اين رو، فقط تا مرحلة معيني ميتواند قابل اعتماد باشد.» در سند يادشده به يکي ديگر از ويژگيهاي غني اشاره شده است که با موضوع نوشتة حاضر که نقد يکي از آثار اوست، بيارتباط نيست.
مارتين هرتز ميگويد: «او چنان باهوش است که ميتواند از چند قطعه اطلاعات بهدست آمده از منابع مختلف، داستاني به هم ببافد». (سيدحسن امين. سيروس غني، حقوقدان و تاريخ پژوه. در مجلة حافظ، شماره 15، خرداد 1384. صص 56-58.) او نيز گفته است که غني اساساً يک ناظر بوده و در صحنة سياسي، يک واسطه است و روزي ممکن است برسد که او در شکل دادن يک ائتلاف ملي، مؤثر واقع
شود.
سيروس غني در سال 1357 همراه با پرويز راجي، سفير رژيم پهلوي در لندن، براي مقابله با انقلاب اسلامي و دفاع از رژيم پهلوي همة توان خود را بهکار ميبست و مشاورههاي متعددي به مقامهاي آمريکايي
ميداد. براي نمونه، او در 9 دي 1357، از سفارت ايران در لندن با هنري پرشت، رئيس امور ايران در وزارت خارجة آمريکا، تماس گرفت و تأکيد داشت که اگر به جاي شاهپور بختيار، غلامحسين صديقي بهکار گرفته شود، مفيدتر خواهد بود.
(همان.)
2- سيروس غني. ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها. پيشين. ص 14.
۳- سيروس غني. ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها. پيشين. ص 15.
۴- همان. ص 17.