۷ - مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ری شهری- جلد اول - بازداشت توسط ساواك ۱۴۰۱/۰۵/۰۴
مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ریشهری- جلد اول - ۷
بازداشت توسط ساواك
۱۴۰۱/۰۵/۰۴
فصل پنجم
من دوبار به اتهام اقدام عليه رژيم شاه بازداشت شدم، اين بازداشتها تجربه بسيار ارزندهاي در زندگي من بود.
نخستين بازداشت، به اتهام توزيع اعلاميه مبلغين اصفهان در ارتباط با محكوم كردن اعدام مرحوم بخارايي و يارانش بود.
در تعطيلات تابستاني 1344، طبق معمول براي ادامه تحصيل، به مشهد رفتم. جايي براي سكونت نداشتم. يكي از طلاب مدرسه ميرزاجعفر به نام آقاي عباسي، بدون آشنايي قبلي مرا در صحن مدرسه ديد و به حجره خود دعوت كرد. چند روزي نگذشته بود كه شبي در تاريخ 1344/4/20 هنگام مغرب، چراغ حجره را خاموش كردم و مشغول نماز شدم. در بين نماز شخصي وارد اطاق شد و صداي فندك در اطاق پيچيد و فضا روشن شد، مجدداً فندك را خاموش كرد و بيرون رفت. من از ماجرا بيخبر بودم، به تصور اينكه كسي با من كار دارد، پس از خواندن نماز فوراً چراغ را روشن كردم تا كسي كه با من كار دارد معطل نشود. تا چراغ روشن شد، بلافاصله چند نفر به درون اطاق ريختند و شروع به جستوجو كردند. براي من كه تا آن شب با چنين صحنهاي مواجه نشده بودم، برخورد آنان تعجبآور بود، نميدانستم آنها كيستند و دنبال چه ميگردند. بالاخره از لابهلاي كتابها يك اعلاميه پاره از آيتالله سيد حسن قمي پيدا كردند و پس از جستوجو به من گفتند كه همراه آنها بروم. هنگامي كه از اطاق بيرون ميآمديم يكي ديگر از طلبههايي كه در آن حجره ساكن بود به نام آقاي سيدمحمد سليمي، از راه رسيد. وقتي متوجه شدند او هم در اين حجره زندگي ميكند، او را هم با من بردند. مدتي ما را در يكي از حجرههاي صحن عتيق معطل كردند و پس از تماس با مركز، ما را به ساواك مشهد بردند، نه من و نه آقاي سيدمحمد سليمي، هيچيك نميدانستيم براي چه ما را دستگير كردهاند.
همان شب، بازجويي از ما آغاز شد. بازجو جواني بود كه موهاي بور و چشمهايي زاغ داشت - احتمالاً نامش دبيري بود - از بازجويي من چيزي به دست نياورد. پس از من، آقاي سليمي مورد بازجويي قرار گرفت. چيزي نگذشت كه صداي ضربات شلاق به گوش رسيد و معلوم شد كه او را ميزنند. پس از بازجوييهاي بينتيجه، ما را تحويل بازداشتگاه موقت ساواك كه در مدخل ورودي پادگان ارتش در خراسان واقع شده بود، دادند و حدود 45 روز در آنجا بلاتكليف بوديم و اصولاً نميدانستيم براي چه ما را بازداشت كردهاند.
در همين ايام بود كه تعدادي از طلاب جوان (حدود 30-40 نفر) را به جرم برگزاري مراسم دعاي توسل در حرم مطهر رضوي(ع)، كه جنبه سياسي داشت، دستگير كردند و به بازداشتگاه ساواك آوردند. از جمله آقايان؛ سيدهادي خامنهاي، مرحوم سعدي حيدري، طاووسي بودند. برخي را خيلي شكنجه ميكردند، مانند آقاي سيدهادي خامنهاي و آقاي طاووسي؛ اما چند آزار جنبه عمومي داشت: يكي بيگاري كه همه را به بيگاري ميبردند، دوم، تراشيدن ريش كه همه را به اجبار وادار به آن ميكردند و سوم، پاره كردن قباها از كمر به پایين!؛ اما مرا نه به بيگاري بردند، نه صورتم را تراشيدند. يادم هست كه يكي ميگفت: اين سيد است او را رها كنيد! البته در آن هنگام من حدود نوزده سال بيشتر نداشتم و چندان مويي در صورتم نروييده بود.
در زندان تنها يكبار كتك خوردم و آن هنگام وضو گرفتن بود كه استوار مسئول بند، يك كشيده محكم به پشت گردن من زد. هيچ دليلي براي اقدام او نيافتم. او خود نيز چيزي نگفت. صندوقي براي شكايات گذاشته بودند كه هر كس شكايتي دارد در آن بيندازد، خواستم از او شكايت كنم، تفألي به قرآن زدم، اين آيه آمد:
«وَلا› تَحْسَبَنَّ اللهُ غافِلاً عَمّا يَعْمَل الظّالِمُونَ، اِنَّما يُؤَخِرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُّ فيهِ الأَبْصارِ؛
و خدا را از آنچه ستمكاران ميكنند غافل مپندار. جز اين نيست كه كيفر آنان را براي روزي به تأخير مياندازد كه چشمها در آن خيره ميشود».
با خود گفتم شكايت از او بماند براي قيامت!
در مدتي كه در بازداشتگاه ساواك بودم از همان لباسي استفاده ميكردم كه با آن دستگير شده بودم، قبا و عبا را گرفته بودند، تنها از يك پيراهن و يك شلوار استفاده ميكردم. لباسم جانور گذاشت، وقتي لباسم را ميشستم چون لباس ديگري نداشتم، مجبور بودم همان را بپوشم.
هفتهاي يكبار برنامه حمام بود، كه ما را به حمام پادگان ميبردند. به استثناي ما، همه در حمام برهنه بودند. مشاهده اين وضع بسيار تلخ و ناراحت كننده بود. آخرين باري كه ما را به حمام بردند، عاجزانه به خداوند متعال عرض كردم كه خدايا ما را ديگر اين جا نياورند! همان طور هم شد، پس از آن ما را به زندان عمومي منتقل كردند و اين ماجرا تكرار نشد.
باري، من در مشهد با هيچ كس سابقه دوستي و آشنايي نداشتم، تنها يك طلبه تهراني مرا ميشناخت. از داخل زندان مكرر به او نامه نوشتم كه از محل سكونتم يعني مدرسه ميرزاجعفر، لباس و پول برايم بياورد؛ اما جوابي نيامد! پس از آزاد شدن از زندان از او پرسيدم كه نامهها به شما نرسيد؟ گفت: چرا، ولي استخاره كردم كه برايت بياورم، خوب نيامد!...
در اينجا مناسب است كه به وجدان اخلاقي و احساس مسئوليت و وفاي آقاي عباسي كه حجرهاش را در اختيارم گذاشته بود، اشاره كنم. با اينكه چند روزي از آشنايي او با من نگذشته بود و از سوي ديگر خودش هم ظاهراً در روزهاي نخستين كه ما را دستگير كرده بودند، تحت تعقيب بود؛ اما به من خيلي محبت كرد و از وقتي كه توانست با من ارتباط پيدا كند، يعني هنگامي كه ما را به زندان عمومي مشهد منتقل كردند، مرتب به ملاقات من ميآمد و نيازهاي مرا تأمين مينمود.
سپس، ساواك پرونده ما را تحويل دادسراي نظامي داد و مرا مجدداً براي بازجويي به دادسراي ارتش بردند. تفاوت برخورد دادسرا با ساواك، كاملاً مشهود بود. حداقل حرف زدن با آنان ممكن بود. در اين بازجويي بود كه تازه فهميدم اتهامم چيست! بازجو اعلاميهاي را ارائه كرد كه امضاي «جامعه وعاظ و مبلغين اصفهان» را داشت كه اكنون نيز در پرونده من موجود است.
اين اعلاميه از سوي جمعي از روحانيون اصفهان درباره محكوم كردن اعدام مرحوم بخارايي و يارانش و اعلام فاتحه براي آنان در تاريخ 1344/3/27 صادر شده بود.
از قراين چنين برميآمد كه روزي كه مرا دستگير كردند، اين اعلاميه در مدرسه ميرزاجعفر در نزديكي حجرهاي كه من در آن سكونت داشتم، به ديوار الصاق شده بود. ساواكيها كه نتوانسته بودند عامل توزيع آن را پيدا كنند، ضمن بررسي، متوجه ميشوند كه من تازه از قم به مشهد آمدهام، از اين رو مرا تعقيب كردند تا سندي براي اين اقدام پيدا كنند و خاموش كردن چراغ هنگام نماز مغرب، سندي شد براي مخفيكاري و توزيع اعلاميه، در صورتي كه روح من از اين ماجرا بيخبر بود!
بالاخره دادسراي نظامي پس از بازجويي، پرونده مرا به دادگاه داد. دادگاه نظامي مشهد نيز بدون توجه به حرفهاي من، بر اساس آنچه ساواك تشخيص داده بود، مرا به دو ماه حبس محكوم كرد و براي تحمل ادامه محكوميت، مرا به بازداشتگاهي كه دارالتأديب نام داشت تحويل دادند. در آن جا افراد كم سن و سال كه محكوميتهاي مختلفي داشتند، در بازداشت بودند.
در تاريخ 1344/6/18، دوران زندان سپري شد و به قم بازگشتم و در مدرسه حجتيه، مشغول درس و بحث شدم.