۱۰ - مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ریشهری - جلد اول - ماجرای ازدواج در بیت آیتالله مشکینی۱۴۰۱/۰۵/۱۱
مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ریشهری - جلد اول - ۱۰
ماجرای ازدواج در بیت آیتالله مشکینی
۱۴۰۱/۰۵/۱۱
فصل هفتم: ازدواج
در مدت اقامتم در نجف، معمولاً، مانند بسياري از طلاب شبهاي جمعه به كربلا ميرفتم، يكبار كه تشرف پيدا كردم، خيلي ساده خدمت حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السلام) عرض كردم: «آقا من مايلم ازدواج كنم». پس از بازگشت به نجف در مدرسه آخوند، در حجره آقاي متقي با حاج اصغر آقا(رحمهًْاللهعليه) مشغول خوردن صبحانه بوديم كه سخن از ازدواج به ميان آمد. اصغر آقا گفت: «آقاي مشكيني دختري دارد، ولي كوچك است، ميخواهي برايت درست كنم؟» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون با هم سر يك سفره مينشينيم، ممكن است شما پيشنهاد كنيد و ايشان موافق نباشد و رفاقتمان هم از بين برود.»
ايشان گفت: «نه، من موضوع را با ايشان در ميان خواهم گذاشت.» هرچه اصرار كردم كه اين اقدام به مصلحت نيست، ايشان نپذيرفت.
در آن هنگام، جناب آقاي حاج آقا مرتضي تهراني از علماي مهذب و بزرگوار تهران براي زيارت به نجف آمده بود. حاج اصغر آقا، ايشان را واسطه كرد تا موضوع را با آقاي مشكيني در ميان بگذارد. آقاي مشكيني پاسخ ايشان را موكول به استخاره كرد و پس از چند روز پاسخ داد كه استخاره كردم خوب آمد.
پس از موافقت ايشان، جريان را به خانوادهام در تهران نوشتم و از مادرم و عمهام عذرا خانم - كه خداي هر دو را مشمول رحمت واسعه خود نمايد - خواستم كه به قم بروند و صبيّه ايشان را ببينند.
آنها رفتند و ديدند و پسنديدند و در پاسخ نامه من نوشتند: «خوب است، ولي خيلي كوچك است.» او در آن هنگام تقريباً 9 ساله بود، قرار شد بهطور خصوصي صيغه عقد اجرا شود، اما جشن ازدواج تا آمادگي يافتن وي به تأخير افتد و بدين ترتيب، مقدمات ازدواجم سامان يافت.
بازگشت از نجف
چند ماهي پس از اين ماجرا، آقاي مشكيني تصميم گرفت كه به ايران بازگردد. من هم به فاصله كوتاهي پس از ايشان بازگشتم و بدين ترتيب، مدت اقامتم در نجف حدود 13 ماه شد.
آيتالله مشكيني پس از بازگشت به ايران، به مشهد تبعيد شد. من هم همراه ايشان به مشهد رفتم.
عقد ازدواج
پس از گذشت مدت كوتاهي در مشهد، موضوع اجراي صيغه عقد مطرح شد. نكته جالب و آموزنده اينكه آقاي مشكيني تعيين مقدار مهريه را به عهده من گذاشت. من فكر كردم مبلغي بنويسم كه قدرت پرداخت آن را داشته باشم. از اين رو مهريه را مبلغ 5هزار تومان نوشتم.
ايشان كه در اثر خطاي ديد، پنج هزار تومان را 500 تومان خوانده بود، به ما پيغام داد: «من حرفي ندارم كه مهريه او پانصد تومان باشد، ولي چون مهريه خواهر بزرگتر او هزار تومان است، همين مبلغ را براي مهريه او بپذير. من تعهد ميكنم كه كاري كنم كه بيش از 500 تومان شما بدهكار نشويد!»
اين گونه برخورد آن هم از شخصيتي مانند آيتالله مشكيني، حقيقتاً ارزنده و آموزنده بود.
باري عقد ازدواج ما در حرم حضرت ثامنالحجج (عليهالسلام) توسط آقاي مشكيني و يكي از رفقاي فاضل ايشان، مرحوم آقاي علمي، بدون هيچ گونه تشريفات اجرا شد. از آن پس من مانند يكي از اعضاي خانوادهي آقاي مشكيني در منزل ايشان و به قول معروف «دامادِ سرخانه» بودم.
قريب يكسال و نيم بدين منوال گذشت. سال 1347 ساواك با بازگشت ايشان به قم موافقت كرد. من هم همراه ايشان به قم آمدم. بهتدريج شرايطي پيش آمد كه احساس كردم ادامه اين وضع به مصلحت نيست. با اينكه قرار بود جشن ازدواج ما چند سال بعد باشد، پيشنهاد كردم كه هرچه زودتر انجام شود تا بتوانيم زندگي مستقل تشكيل دهيم. آقاي مشكيني ابتدا با اين پيشنهاد موافق نبود. دليل مخالفتش هم كوچك بودن همسرم از نظر سني بود، چون در آن هنگام يازده سال بيشتر نداشت، اما من موضوع را با جديت پيگيري ميكردم كه همسر من است و شرعاً حق دارم او را به خانه خود ببرم.
آقاي مشكيني با نهايت بزرگواري و فروتني فرمود: «آنچه ميگويم بر اساس مصلحت شماست و گرنه من حاضرم هرچه دارم را با يك ريال شما مصالحه كنم»!
سرانجام با اصرار من، ايشان راضي شد و جشن ازدواج ما در سال 1347 برگزار شد.
جشن ازدواج
در جشن ازدواج ما كه در منزل آقاي مشكيني برگزار شد، به دليل موقعيت ايشان، همه مراجع تقليد آن روز و بزرگاني كه در قم حضور داشتند شركت كردند.
منزلي در كنار خانه آقاي مشكيني به ماهي 120 تومان اجاره كردم و بدين ترتيب زندگي مشترك ما آغاز شد. پس از ازدواج از نظر اقتصادي شرايط مناسبي نداشتم، چون مساعدتي كه از پدرم ميگرفتم قطع شد و زندگي ما از طريق مختصري شهريه و سفرهاي تبليغي محرم و ماه رمضان اداره ميشد.
پس از چند ماه، دو اطاق از منزل يكي از روحانيون قزويني به نام آقاي سيد عيسي، اجاره كرديم و پس از مدت كوتاهي، دو اطاق كوچك در منزل آقاي سيدحسن طاهري خرمآبادي را به صورت بيع به شرط گرفتيم.
يك روز در راه با آقاي مشكيني صحبت از خانه بهدوشي داشتم، ايشان فرمود: «ناراحت نباش هيچ كوچهاي از كوچههاي قم نيست مگر اينكه من مدتي در آنجا اجارهنشين بودهام!»
نخستين فرزند
نخستين فرزندم نرگس، هنگامي كه در منزل آقاي طاهري بوديم به دنيا آمد.
براي هزينه وضع حمل همسرم، اندكي پسانداز كرده بودم كه يكي از دوستان طلبه آن را قرض گرفت. روزي كه همسرم را درد زايمان گرفت، حتي بهاندازه كرايه تاكسي پول نداشتم. هيچگاه تلخي آن لحظات را فراموش نميكنم، سرانجام هنگامي كه براي تهيه پول از خانه بيرون رفته بودم، صاحبخانه وسيلهاي تهيه كرد و ايشان را در شرايط دشواري كه نميتوانم به قلم بياورم، به بيمارستان هدايتي رسانيد.
به فضل خدا و با وساطت آقاي حاج فيض، در بيمارستان رسيدگي خوبي شد و نرگس خانم در تاريخ 1349/5/28 ديده به جهان گشود.
خريد خانه
قدم نرگس خانم بركت داشت. به تدريج، حدود 2 هزار تومان پسانداز كردم و با قرض، خانه كوچكي در حدود پنجاه متر در محله پنجعلي قم، تقريباً به مبلغ 16 هزار تومان خريداري نمودم. اين خانه فاقد امكانات لازم بود و كوچهاش باريك و پيچ و خم داشت. با زحمت فراوان آن خانه را قدري براي زندگي آماده كرديم، اما بدهكاري ناشي از خريد آن، فشار زيادي بر من وارد ميكرد. يك شب مرحوم حاج آقا حسين اثنيعشري صاحب تفسير اثني عشري را در خواب ديدم كه براي حل مشكل بي پولي، مكرر مبالغي را به من هديه ميكرد. پس از آن بهتدريج قرضها داده شد و يك قطعه زمين به مساحت يكصد و بيست متر در باغ قلعه خريداري كردم و ساختمان آن را به آقاي حاج ابوالقاسم معمار واگذار كردم.
فرزند دوم ما نوريه خانم در تاريخ 1352/2/10 در همان بيمارستان به دنيا آمد، ولي فرزند سوم سعيد آقا، در بيمارستان زاهدي به تاريخ 1358/4/6 و در شب سوم شعبان متولد شد.
پس از سعيد حدود ده سال بچهدار نشديم. يك شب خواب ديدم كه در شهر ري از كاروانسرايي بيرون ميآيم در حالي كه با طلبهاي به نام برهان سوار بر اتومبيل هستيم، او شربتي به من تعارف كرد (شبيه شربت آبليمو) و گفت: «من شهيد ميشوم تو هم شهيد ميشوي.» گفتم: «كي؟» گفت: «سال ديگر.» با عنايت به شرايطي كه از نظر كاري داشتم و شرارتهاي منافقين و موقعيت جنگي كشور، البته تصور كردم كه همان خواهد شد كه در خواب ديدهام و سال آينده شهيد خواهم شد.
پس از چند روز به مرحوم آقاي صديقين در اصفهان، تلفني جريان خواب را گفتم و اين نخستين باري بود كه من با او صحبت ميكردم.
ايشان گفت: «كتابي خواهي نوشت كه مشهور خواهد شد و خداوند پسري به تو خواهد داد...» اين تعبير برايم خيلي شگفتانگيز بود، خصوصاً قسمت دوم آن، چون سالها بود كه فرزنددار نميشديم، از ايشان پرسيدم: «اين تعبير از كجاست؟» پاسخ داد: «وكنت عليهم شهيداً مادمت فيهم»...
سال بعد ضمن تماس تلفني با ايشان، از من پرسيد: «آقا زاده به دنيا آمده؟!.»
پاسخ دادم: «آري»، احسان در 1368/2/25 متولد شده بود.
به فضل خداوند متعال، مشكل مهم و جدّي در زندگي خانوادگي نداشتهايم. همسرم صبور و عاقل است، با اينكه در سنين كودكي او، زندگي مشترك ما آغاز شد و از اين رو مشكلاتي در سالهاي نخست ازدواج داشتيم و اين تجربه نبايد در زندگي ديگري تكرار شود، اما عقل و درايت و بردباري همسرم مشكل كودكي او را جبران ميكرد. با عقل و تدبير او و با زحماتش، فضاي داخلي منزل به گونهاي بود - و بحمدالله هست - كه ميتوانستم از كمترين فرصتها براي مطالعه و تحقيق استفاده كنم.
او ميگفت: «پدرم توصيه كرده در هر شرايطي خوب شوهرداري كن، عدم امكانات مادي و رفاهي نبايد در رفتار تو تأثير داشته باشد.» من خود را در بسياري از كارهايي كه خداوند توفيق آن را عنايت فرمود، مديون او ميدانم و از خداوند متعال براي او پاداش شايسته فضل خود مسألت دارم.