۳۰۸ - شهدای راه بصیرت و میثاق با ولایـت ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
شهدای راه بصیرت و میثاق با ولایـت
۱۴۰۲/۱۰/۰۵
کامران پورعباس
فتنه 88 با اسم رمزِ تقلب در انتخابات، پس از انتخابات دوره دهم ریاستجمهوری در 22 خرداد 1388 آغاز شد و فتنهگران با اردوکشیهای خیابانی و متعاقب آن سوءاستفادههای عناصر ضدانقلاب و اربابانشان و ایجاد آشوبها و اغتشاشات خسارتبار، چند ماه کشور را دچار التهاب کردند اما در مناسبتهای مختلف از جمله راهپیمایی روز قدس و روز دانشآموز که طی آن شعارها و تحرکات انحرافی و ساختارشکنانه و ضد منافع ملی و انقلابی رخ داد، کمکم پردهها فرو افتاد و اهداف و مقاصد شوم فتنهگران عیان شد. تا اینکه حرمتشکنی عاشورای سال 1388 به آخرین سند رسوایی فتنه و فتنهگران تبدیل شد و قیام خروشان و گستردۀ مردمی در حماسه 9 دی 1388 مشت و سیلی محکمی بر دهان فتنهگران کوبید و شکست فتنه 88 را رقم زد و 9 دی را به «روز بصیرت و وحدت ملت ایران در سایه ولایت» و «روز بصیرت و میثاق امت با ولایت» تبدیل نمود.
با عنایت به آنکه ماجرای غلبه بر فتنه 88 و به ویژه حماسه 9 دی با عنوان «بصیرت و میثاق با ولایت» معروف است، ما نیز از شهدای فتنه 88 با عنوان «شهدای راه بصیرت و میثاق با ولایت» یاد نموده و در این گزارش به مناسبت فرا رسیدن سالگرد حماسه 9 دی ادای احترامی میکنیم؛ به شهدای فتنه 88 و یادی مینماییم از چند نفر از شهدای فتنه 88 و چند نفر از شهدایی که در جریان فتنه 88 از انقلاب و نظام و رهبری دفاع نمودند و بعدها شهید مدافع حرم شدند.
اسامی شهدای فتنه 88
اسامی برخی شهدای فتنه 88 عبارت است از شهیدان: حسین غلام کبیری، یعقوب بروایه، ناصر امیرنژاد، حسام حنیفه، مسعود خسروی دوست محمد، مصطفی غنیان، میثم عبادی، سجاد قائد رحمتی، علیرضا افتخاری، محرم چگینی، محمد حسین فیض، داوود صدری، سعید عباسی، عباس دیسناد، علی فتحعلیان، حمید حسین بیک عراقی، فاطمه سمسارپور، فاطمه رجبپور، سرور برومند، بهمن جنابی، رامین رمضانی، سجاد سبزعلیپور، حسین طوفان پور رمی و سید علیرضا ستاری.
اولین شهید فتنه 88
شهید حسین غلام کبیری به اولین شهید فتنه 88 معروف است.
غلام کبیری سال 1370 در شهر ری دیده به جهان گشود. وقتی به دنیا آمد، بعد از 10 روز مریض شد. دکترها گفتند کبدش بیمار شده. بستری شد و بعد از آزمایشهایی گفتند فقط حدود یک هفته تا 10 روز دیگر زنده است. وقتی او را به خانه بردند، مادرش گفت نذر بابالحوائج میکنیم تا شفا بگیرد.
مادر شهید گفت: یا صاحبالزمان(عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر(ع) کردهام.
صبح وقتی بیدار شدند، دیدند بهتر است و روز به روز بهتر و زیباتر شد.
مادر شهید کبیری معتقد است: حسین مال ائمه بود، بیمۀ ائمه بود.
حسین از 12، 13 سالگی عضو بسیج شد. صبحها میرفت مدرسه تا ساعت چهار و ساعت چهار هم میرفت پایگاه بسیج تا ساعت ده و یازده شب. وقتی میآمد خانه و بهش میگفتند مگر تو درس و مشق نداری؟ میگفت خب مدرسه میروم، پایگاه هم میروم، فرقی ندارد با هم.
هر شب به مسجد رفت و آمد داشت. اهل هیئت بود. همیشه یک روز قبل از شهادتِ هر یک از امامان پیراهن مشکی میپوشید.
وقتی در تلویزیون جبهه را نشان میداد، با دقت تماشا میکرد و اشک میریخت. میگفت: «مگر خون ما از خون آنها رنگینتر است که ما زندهایم و آنها به شهادت رسیدند؟ اگر باز جنگی بشود من اولین نفر میروم و شهید میشوم.»
شهید حسین غلام کبیری را به عنوان فردی بااخلاق و باایمان میشناختند.
روز انتخابات از صبح رفت مسجد برای کمک به رأیگیری و تا غروب آنجا بود. فردا شب شلوغ شد. اتوبوسها پر از جمعیتی بود که با پارچههای سبز میآمدند و میرفتند.
شهید حسین غلام کبیری در 25 خرداد 1388 در جریان مأموریت بسیج در اغتشاشات تهران در منطقه سعادتآباد به شهادت رسید. یک خودروی بیپلاکِ پراید، وی را مورد سوءقصد قرار داد و به شدت مجروح شد؛ کلیه و کبدش پاره شده و پهلو و هر دو پایش شکسته بود. حسین بعد از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.
سندی بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان
سالها قبل مجموعهای از خاطرات گردآوری شده از شهید حسین غلامکبیری در وبلاگی به نام شهید غلامکبیری، به نقل از خانواده و دوستانش منتشر شد.
گزیدهای از این خاطرات چنین است:
- پیاده میرفت مدرسه و میآمد. تعجب کردم. پیگیر که شدم، فهمیدم پول توجیبیهایش را میدهد به پیشنماز مسجد تا به نیازمندان برساند.
- داشت مرد میشد! راه میرفت و درباره انقلاب میپرسید. تحقیقاتش که کامل شد، گفت: من به این نظام اعتقاد دارم. چون با منطق پذیرفت دیگر کوتاه نمیآمد.
- جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهرری. با بسیجیهایی از محله شهادت که یکی از مذهبیترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است. اولین نفری بود که وارد پایگاه میشد و آخرین نفر بود که بیرون میرفت. کارش در بسیج از روی تکلیف بود.
- زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمیشد. دلش که میگرفت یک راست میرفت همانجا. انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخیهایش کنار میرفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک.
- عشق زیارت بود. هر برنامهای بود خودش را میرساند. این وسط، حال و هوایش در جمکران دیدنیتر میشد.
- منتظر مجلس نمیماند. برای خودش هر جا که بود روضه میخواند و سینه میزد. همیشه زیر لب نجوا داشت. گفتم: پسر! شاید مردم فکر کنند دیوانهای! گفت: «من حسینم. عشق من هم حسین است.»
- همهاش میگفت: من آخر شهید میشوم.
- استعداد خوبی داشت. یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانیاش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت. برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور.
- در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعاش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه میگذاشت. تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبانها افتاده است.
- خون شهید هیچوقت هدر نمیرود. دیدید یک دفعه شورشها خوابید. فتنهگرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان خامنهای.
مادر و دخترِ ایثارگر
دو سالي بود كه مهد كودكِ «آوای باران» با مديريت خانم فاطمه رجبپور چوكامي فعاليت ميكرد و وی به كمك خواهر و مادرش سعي ميكرد تا به بهترين شكل آنجا را اداره نماید. مهد كودك در ابتداي بزرگراه محمدعلي جناح و مقابل حوزه مقاومت بسيج قرار داشت. عصر روز ۲۵ خرداد 1388، پس از پايان تجمع در ميدان آزادي، تعدادي از افراد به اين پايگاه بسيج حمله كرده و قصد تصرف آن را داشتند و در اين ميان ساختمان را نيز به آتش كشيدند.
در اين حمله كه با مقاومت نيروهاي بسيجي همراه بود، تيرهاي زيادي از سوي افراد ناشناس به ساختمان مهدكودك شليك شد و ساعتي بعد پيكرهاي غرق در خونِ شهید فاطمه رجبپور و مادرش شهید سرور برومند در مهد کودک پيدا شد.
زهرا رجبپور كه به همراه خواهر و مادرش در مهد كودك آواي باران بهعنوان مربي پيشدبستان فعاليت ميكرد، درباره ویژگیهای ممتاز و ماجرای شهادت مادر و خواهرش خاطرنشان مینماید:
«خواهرم ۷ سال از من بزرگتر بود و مديريت مهدكودك را بر عهده داشت و من نيز بهعنوان مربي پيشدبستاني فعاليت ميكردم و مادرمان نيز در مهد آشپزي ميكرد. همه بچهها علاقه زيادي به مادرم داشتند و او را مادربزرگ صدا ميزدند. مادرم هميشه احساس خاصي به بچهها داشت و ميگفت همه آنها نوههاي من هستند و برايشان قصه تعريف ميكرد. مهد كودك مقابل پايگاه بسيج قرار داشت و چند نفر از خواهران بسيجي اين پايگاه نيز كودكانشان را به مهد كودك ما ميآوردند. به مناسبتهايي مانند هفته بسيج بچهها را براي بازديد به پايگاه بسيج ميبرديم و آنها نيز از بچهها استقبال ميكردند. صداي شادي و خنده بچههاي مهد كودك از دهها متر دورتر شنيده ميشد.
روزهاي انتخابات، شهر بسيار شلوغ بود و همه به نوعي درگير انتخابات بودند. خواهر و مادرم هر دو عضو بسيج بودند و دغدغه اصلي خواهرم امنيت مردم بود. ميگفت اميدوارم همهچيز به خوبي پيش برود و اتفاق نگرانكنندهاي نيفتد. همه سعي و تلاش او اين بود كه بچهها در سلامت و آسايش در مهد كودك حضور داشته باشند و نگران بود كه هرج و مرج باعث كم شدن امنيت مردم شود. خواهرم ۳۷ سال داشت و با وجود آنكه ازدواج نكرده بود نسبت به همه بچهها حس مادرانه داشت.
روز ۲۵ خردادماه، سه روز بعد از انتخابات سال ۸۸، ما مثل هميشه در مهدكودك بوديم. تا ساعت 18:15 كه آخرين كودك، همراه مادرش از مهد خارج شد همگي در آنجا حضور داشتيم. از آنجا كه محل مهد كودك در نزديكي ميدان آزادي قرار داشت و آن روز نيز تجمع بزرگي در ميدان آزادي برگزار شده بود، خواهر و مادرم در مهد كودك ماندند و گفتند ساعتي بعد كه خيابانها خلوتتر شد به خانه ميروند.
ساعت 18:30 من به طرف خانهمان در شادآباد حركت كردم. تا آن لحظه اتفاق خاصي نيفتاده بود. ساعتي بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت وقتي با فاطمه تلفني صحبت ميكرد صداي تيراندازي از مقابل مهدكودك شنيده ميشد. پدرم بهشدت نگران حال فاطمه و مادرمان بود. دلم شور ميزد و احساس ميكردم اتفاق بدي افتاده است. همسرم بلافاصله سوار ماشين شد و به آنجا رفت.
در اين مدت نيز بارها با مهد كودك و تلفنهاي همراه خواهر و مادرم تماس گرفتم ولي كسي پاسخگو نبود. چند دقيقه بعد همسرم به آنجا رسيد ولي كسي در را باز نكرد. جاي چند گلوله روي در و ديوار مهد كودك مشخص بود. ساختمان مهد يك طبقه بود و همسرم با كمك چند نفر از ديوار بالا رفت و خودش را داخل حياط رساند. هر قدر خواهر و مادرم را صدا زد كسي جواب نداد تا اينكه پيكرهاي غرق در خون آنها را داخل مهد پيدا كرد...
آنها در حالي شهيد شدند كه داخل سالن مهد بودند. يكي از گلولهها از پشت به قلب و گلوله ديگر به سر فاطمه اصابت كرده بود. مادرم نيز بر اثر اصابت گلوله به بدنش در كنار خواهرم به شهادت رسيده بود.
دو ساعت از شهادت خواهر و مادرم سپري شده بود و كسي در اين مدت از آنها خبري نداشت. آن طور كه شاهدان حادثه گفتند بعد از پايان تجمع، تعدادي به پايگاه بسيج حمله كردند و قصد داشتند آنجا را به تصرف در بياورند. آنها با آتش زدن قسمتي از ساختمان و همچنين جرثقيلي كه در آنجا قرار داشت ميخواستند با بالا رفتن از ديوار و ميلههاي اطراف پايگاه بسيج، وارد آنجا شوند و پايگاه را تصرف كنند. درگيري بسيار شديد و همراه با تيراندازي بود. خواهر و مادرم داخل مهدكودك پناه گرفته بودند كه با گلولههايي كه از ميان تجمعكنندگان شليك شد به شهادت رسيدند... فاطمه آرزو داشت كه شهيد بشود و سرانجام نيز به آرزويش رسيد.»
شهید فاطمه رجبپور پيش از شهادت سرپرستي 4 خانواده نيازمند را برعهده داشت.
خونِ شهید فاطمه رجبپور و مادرش شهید سرور برومند موجب شد تا كودكان قد و نيمقد اين مهد عشق، از اين شهدا درسهايي را ياد بگيرند. كودكان اين مهدكودك از شهید برومند و شهید رجبپور آموختند كه اگر سرپرست كودكي، توانايي تهيه لباس براي فرزندش نداشت، آن كودك را به منزل خود برده و برايش لباس تهيه كنند؛ اين كودكان ياد گرفتند كه اگر احساس كردند كودكي دچار سوءتغذيه است بايد آن كودك را تقويت كنند؛ اين خردسالان ياد گرفتند كه چگونه به كودكان يتيم محبت كنند و در پايان ياد گرفتند كه چگونه از مسير ايثار به توفيق شهادت دست يابند.
شهيد فاطمه رجبپور دانشجوي مقطع كارشناسي ارشد در رشته تكنولوژي تربيتي بود و كتاب «مقتل عزيز زهرا(س) حسين(ع)» را با عشقي كه به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت، منتشر نمود و توانست جواز شهادت را بگيرد. اين خدمتگزار نظام مقدس جمهوري اسلامي به صورت داوطلبانه فعاليتهاي زياد را در خدمت به مردم و کشور داشت و هميشه بر اين عقيده بود كه ما با خدا معامله ميكنيم و با ريخته شدن خونش، مقام والاي شهادت را نیز از آن خود نمود.
شهادت با ذکر یا زهرا(س) و یا حسین(ع)
شهید امیرحسام ذوالعلی از بچگی در مسجد و هیئت بزرگ شد. پدرش یک فرهنگی بازنشسته و از جانبازان شیمیایی ۸ سال دفاع مقدس است و دغدغه انقلاب و اسلام در خانوادهاش موج میزند. از دوران راهنمایی با کنجکاوی که داشت ولایت فقیه برای او سؤال جدی شده بود و توجه خاصی به صحبتهای امام(ره) داشت.
پدرش کتابها و جزوههایی که داشت را در اختیارش گذاشت و به مرور در پایان دوران راهنمایی با این مفهوم آشنا شد و با ورود به دوران دبیرستان فعالیت جدی او آغاز و به وظیفه و تکلیف خود آگاه گردید.
امیرحسام شناخت خوبی از مباحث اعتقادی داشت و به آن خیلی پایبند بود. در امور خود بسیار خالص و مخلص بود و خدا هم در این مسیر او را یاری میکرد. از کودکی آموخته بود که حتی آب دست کسی میدهد به نیت رضای خدا باشد. مسجدی و هیئتی بود. دعای ندبه و کمیل را در مدرسه راه انداخته و میاندار قابلی در هیئت و روضه امام حسین(ع) بود.
بالای همه برگههای مدرسه، دانشگاه و کار مینوشت: «بسم رب الشهدا و الصدیقین». سه دعا و خواسته مهم داشت: اول فرج امام زمان(عج)، سپس سلامتی مقام معظم رهبری و سوم آرزوی شهادت که به آرزویش رسید.
به اعتقاد پدرش: شهدا خصوصیات خاصی دارند که خداوند فیض شهادت را نصیب آنها میکند و اجر امیرحسام فقط شهادت بود.
وقتی امیر حسام دیپلم گرفت، وارد امنیت پرواز سپاه شد. هم دانشجو بود و هم شاغل. در ورزش رزمی فعال بود و در کارهای نمایشیِ رزمی در مراسمهای مختلف شرکت میکرد.
در اغتشاشاتِ فتنه ۸۸، امیرحسام و پدر و برادرش به مقابله با اغتشاشگران پرداختند. یکبار پدر در نزدیکی دانشگاه تهران مورد حمله و زیر مشت، چک و لگد قرار گرفت به گونهای که داشت از پای در میآمد و به فکر گفتن شهادتین بود. در این حال سروکله فرزندانش امیرحسین و امیرحسام پیدا شد. پدر در آن شرایط مثل روزهای گذشته به فرزندانش گفت اصلاً کاری با این جوانان نداشته باشید چرا که ما از اهل بیت(ع) عزیزتر و بالاتر نیستیم که برای انقلاب و اسلام کتکی نخوریم و بعد هم این جوانان خام و فریبخورده هستند و مخاطب سخن ما عناصر اصلی فتنه و تحریککنندگان عواطف جوانان است.
در عاشورای سال 1388 که جریانات حرمتشکنی فتنهگران اتفاق افتاد، وقتی امیرحسام شب از هیئت آمد، حالش خیلی خراب بود. کنار در ایستاد و بغضش ترکید و بلند بلند گریه میکرد و میگفت دیگر به امام حسین(ع) هم توهین میکنند. پدرش به او گفت پسرم این چیزها تازگی ندارد و از زمان بنیصدر جریاناتی شبیه این بود و او را آرام کرد. امیرحسام میگفت اما این اتفاقات فقط از دشمن برمیآید. غیر از دشمنی چیز دیگری نیست. کسی که تا اینجا پیش میآید و با اهل بیت(ع) در روز عاشورا درگیر میشود، معلوم است چه تفکراتی دارد. آتش زدن بیرق امام حسین چیزی جز دشمنی با امام(ع) را متصور نمیکند.
و اما ماجرای شهادتِ امیر حسام. وی دانشجوی الهیات دانشگاه آزاد تهران بود. در 10 دی 1388 برای مراجعه به مأموریت برای بسیج از دانشگاه خارج شد و در حالی که سوار بر موتورسیکلت در بزرگراهی در حال تردد بود، توسط فتنهگران مورد حمله قرار میگیرد. آشوبگران از دو ماشین پیاده شده و دورش را میگیرند و به شدت به او حمله میکنند. طبق اعلام پزشکی قانونی، امیرحسام ذوالعلی به دلیل شکستی دندههای سینه، پارگی طحال و پر شدن ریهها از خون به شهادت میرسد.
امیرحسام پس از مجروحیت به بیمارستان منتقل شد و در آنجا سه بار به کما رفت و به هوش آمد و هر بار ذکر یا زهرا(س) و یا حسین(ع) را زمزمه نمود و بار آخر با ذکر و سلام بر حضرت اباعبدالله الحسین(ع) شهید شد.
جانباز عاشورای 1388 و آخرین شهید ماجرای فتنه 88
شهید سید علیرضا ستاری، جانباز 70 درصدِ عاشورای سال 1388 و معروف به «آخرین شهید ماجرای فتنه88» است.
سید علیرضا به نظام، رهبری و جمهوری اسلامی اعتقاد خالصانهای داشت و بسیار متدین بود.
سید علیرضا ستاری در عاشورای سال 88 مورد حمله آشوبگران قرار گرفت و از ناحیه جمجمه سر به شدت مجروح شد.
سیدعلیرضا ستاری در مصاحبهای به بیان جزئیات مجروحیت خود پرداخته و گفته بود: «روز عاشورای 88 بنده به عنوان نیروی افتخاری هلال احمر در خیابان خوش حضور داشتم. ساعت 11 به ما خبر دادند که حدود پنج نفر از نیروهای ویژه سپاه در بین جمعیت آشوبگر مانده بودند؛ یکی از آنها روی زمین افتاده و اغتشاشگران او را به آتش کشیدهاند. برای انجام مأموریت امداد و نجات دیگر مجالی برای ایستادن و فکر کردن نبود که آیا برای کمک به آنها بروم یا خیر؛ خود را به محل حادثه رساندم؛ به خاطر نحوه پوشش بنده به مناسبت روز عاشورا و محاسنی که روی صورتم داشتم، یکی از زنان آشوبگر گفت: این آقا اطلاعاتی است! همان جا با میله آهنی روی سرم زدند و جمجمهام از سه جا شکست.»
سید علیرضا وقتی مورد ضرب و شتم قرار گرفت، علائم حیاتیاش را از دست داد و دکتر برای او جواز دفن هم صادر کرد. به خاطر ضربهها و شدت مجروحیت، علیرضا از دنیا رفته بود اما دوباره برگشت.
سید علیرضا به دلیل درگیریهای سال 88 و حملاتی که به او شده بود، صورتش آسیب زیادی دیده بود. از شدت ضربات، صورتش قابل تشخیص نبود. کسی که قهرمان جودو، قهرمان بوکس، قهرمان کاراته و کشتی بود، وقتی این مشکل برایش پیش آمد، مشت مشت قرص اعصاب و روان مصرف میکرد.
سید علیرضا ستاری جانباز 70 درصد شد و بعد از سالها تحمل عوارض وحشتناک جانبازی در بهمن ماه 1392 به شهادت رسید.
مادر شهید سید علیرضا ستاری در مراسم تشییع فرزندش اظهار داشت: خود بسیجی هستم و زمانی که پسرم 12 ساله بود، او را عضو بسیج کردم تا همیشه در دامان ولایت باشد؛ چرا که بهترین راه، راه ولایت است. پسرم پیرو ولایت بود، کسانی که راه ولایت را انتخاب کنند، بهترین مسیر را رفتهاند؛ پسرم در راه ولایت فدایی بود؛ خیلی خوشحالم از این انتخاب. همیشه در قنوت نمازهایم از خدا خواستم خودم و بچههایم به شهادت نائل شویم؛ همیشه دوست داشتم رهبرم به نوعی مرا به عنوان رهرو خودشان انتخاب کنند؛ امیدوارم فدا شدن پسرم، استجابت دعاهایم باشد.
مادر شهید ستاری با اشاره به خصوصیات اخلاقی فرزندش تصریح کرد: علیرضا خیلی پاک و روراست بود. باحیا و بیشیله پیله بود. کارهای زیادی انجام داده بود که بعد از شهادتش ما تازه به آن پی میبردیم. مثلاً اینکه حقوقش را به چه کسانی میداده یا از چه کسانی دلجویی میکرده است. علیرضا به حضرت زهرا(سلام الله علیها)، سیدالشهدا(علیهالسلام) و حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) ارادت بسیاری داشت. به ما گفتند علیرضا در ایام عید و تابستان به تفحص میرفت تا شهیدی پیدا کند. میگفتند همیشه اولین نفر علیرضا بود که بیدار میشد و سراغ کار میرفت.
وی ادامه میدهد: از شهیدی انگشتر پیدا کرده بود، آن قدر میان خانوادههای شهدا در شهرستانها گشت تا خانواده صاحب انگشتر را پیدا کرد. آن خانواده شهید هم همان انگشتر را به علیرضا هدیه کردند. علیرضا شعر هم میگفت برای امام حسین(علیهالسلام). برای حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) شعر میگفت. این ذوقش هم از علاقه زیادش بود.
مادر آخرین شهید فتنه 88 میگوید: علیرضا در قطعه 50 شهدا به خاک سپرده شد. بالای سر مزار علیرضا چند شهید گمنام هستند که بعضیشان را خود علیرضا در تفحص پیدا کرد. به گروهی که برای تدفین شهدا میآمدند گفته بود دوست دارم مرا هم در همین قطعه 50 شهدا دفن کنید.
شهدای مدافع حرمی که مقابل فتنهگران ایستاده بودند
بسیاری از شهدای مدافع حرم در جریان فتنه 88 در مقابل فتنهگران ایستاده و از انقلاب و نظام و رهبری دفاع نموده بودند. یادی از این شهدا میکنیم.
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در فتنه ۸۸ دوبار مجروح شد.
بار اول ۲۵ خرداد 1388 با پنج ضربه چاقو به پای چپ و یک ضربه قمه به بازوی دست چپ آسیب دید. با آن همه جراحت، فتنهگران اجازه نمیدادند که آمبولانس به آنها کمک کند و تهدید به آتش زدن آمبولانس کردند و آقا مصطفی با تمام این جراحت و خونریزی از ساعت پنج بعدازظهر تا ۱۲ شب کف خیابان در میدان آزادی تهران افتاده بود. بعد از هفت ساعت خونریزی به بیمارستان منتقل شد. خونریزی آنقدر شدید بود که تا ۲ روز توان ایستادن نداشت.
مجروحیت بعدی در روز ۱۶ آذر از ناحیه انگشت دست بود که دچار شکستگی شد.
همسر شهید تعریف مینماید: صبح عاشورای ۸۸ زمانی که برای نماز صبح بیدار شدم، دیدم آقا مصطفی با تسبیح در دستش استخاره میکند. بعد از کلی استخاره موبایل را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن. گفتم: آقا این وقت صبح...؛ هنوز حرفم تمام نشده بود که شروع به صحبت با شخص آن طرف گوشی کرد و گفت: خوبی داداش؟ میای بریم تهران؟ راستش خیلی استخاره کردم که برویم؛ استخاره خیلی خوب آمد. مراسم مسجد بمانیم پشیمانی دارد. صحبتش که تمام شد، گفتم: کجا؟ با کی؟ چرا؟ پس مسجد و دسته و مراسم چه؟ همه پرسشهای من را با یک کلمه جواب داد: دوباره در شبکههای اینترنتی قرار گذاشتهاند که جمع شوند؛ هرچه استخاره کردم بمانم نشد. بعد که نگرانی من را دید، گفت: نگران نباش؛ میرویم مراسم سعید حدادیان بعد از مراسم به حق حضرت زهرا(سلام الله علیها) خبری نمیشود و زود برمیگردیم، انشاءلله نماز ظهر عاشورا را هم مسجد خودمان میخوانیم. آقا مصطفی رفت. من هم تا ظهر منتظر ماندم. خط تلفنهای همراه خراب شده بود و امکان تماس هم نداشتم. مثل هفت ماه گذشته، روز عاشورا با دلشوره و استرس غروب شد. وقتی اخبار۲۰:۳۰ را نگاه میکردم علت تمام دلشورهها را فهمیدم، عاشورا و شام غریبان تکرار شده بود. علت استخارههای آقا مصطفی برای من مشخص شد. شب که برگشت از اتفاقات روز عاشورا با یک بغض غیرقابل وصفی تعریف میکرد. وقتی میگفت یکی از بسیجیها را داخل سطل زباله انداختند و زنده زنده آتش زدند، اشک در چشمانش حلقه میزد، اینکه واقعاً تکرار واقعه شام غریبان را با چشم دیده بود. این جمله از ذهنم گذشت که: کارشان تمام شد، هرکس به خاندان کرم بیحرمتی کند کارش تمام شده است، مردم در برابر بیحرمتی به امام حسین(علیهالسلام) سکوت نخواهند کرد. واقعاً بعینه دیدم که در ۹ دی ماه مردم در برابر این بیحرمتی چگونه ایستادند.
شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری در جریان شلوغیهای سال 88 بر اثر آجری که به صورتش اصابت کرده بود، مجروح شد. جای زخم هادی حتی بعد از مدتها روی صورت بود و وقتی میخندید صورتش گود میافتاد. هادی در آن ایام برای دفاع از مواضع انقلابی نظام، با یکی از دوستانش به میان اغتشاشگران رفته و گفته بود باید برویم و جلوی اینها را بگیریم. اما یک آجر سنگین به صورتش زده بودند و سه ساعت بیهوش بوده است. تا یک مدت یک طرف صورت هادی کج شده بود و به مرور و با گذشت زمان وضعیتش بهتر شد.
شهید مدافع حرم رسول خلیلی در فتنه 88 چند روزی در میدان مقاومت در برابر آشوبگران بود و آنها چند ضربه چاقو به بازوی چپش زده بودند. بعد از آغاز جنگ در سوریه، رسول عازم جبهههای نبرد با داعش میشود و سرانجام در ۲۷ آبان ۱۳۹۲ به شهادت میرسد. وقتـی پیکر مطهر شهید خلیلی را آوردند، بدن و صورتش زخم بسیاری برداشته بود و قابل شناسایی نبود. خانواده، وی را از ضربههای چاقوی فتنه ۸۸ در بازوی چپش شناختند.
شهید مدافع حرم حسن قاسمیدانا از نیروهای انقلابی بود که در جریان فتنه ۸۸، لباسهای نظامیاش را آماده میگذارد تا در صورت نیاز فوری حتی معطل آماده کردن لباس برای دفاع از حریم ولایت نشود. او در ایام فتنه پوتینهایش را پشت درب کمد میگذارد و به مادرش میگوید: آمادهام تا هر زمان که امام عزیزم دستور داد، لحظهای درنگ نکنم و حتی نمیخواهم به اندازه زمانِ یک لباس درآوردن از کمد معطل شوم.
شهید مدافع حرم مهدی نوروزی طی ماههای جریان فتنه 88 برای دفاع از نظام حضور فعال داشت.
همسر شهید مهدی نوروزی از حضور همسرش در جریان اتفاقات روز عاشورا چنین گفته است: شب تاسوعا کرمانشاه بود. خودش میگفت دلشوره گرفته بودم که امسال عاشورا متفاوت خواهد بود. بعد جریان را از رسانههای بیگانه رصد کرد و متوجه شد اینها دارند برای فردا تبلیغ میکنند برای همین خودش را با یک موتور از کرمانشاه 2 ساعت و نیمه به تهران رساند.
وی در جریان مقابله با فتنهگران در خیابان انقلاب در محاصره قرار گرفت، اما توانست جان سالم به در ببرد تا سالها بعد در دفاع از حرم آلالله در عراق به شهادت برسد.