۳۸۲ - ناگفتههایی درباره حاج قاسم سلیمانی از زبـان خواهـرش ۱۴۰۲/۱۰/۰۹
ناگفتههایی درباره حاج قاسم سلیمانی از زبـان خواهـرش
۱۴۰۲/۱۰/۰۹
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
حاج قاسم همان برادر آخرالزمانی پیامبر از قبیله سلمان است که حبیب خدا دلتنگش بود. و چه زیبا حاج قاسم را حبیب نامیدند که حبیب استعاره نبود، وقتی یار حبیب شدی، وقتی تمام زندگی و حیات و مماتت در دفاع از حریم فاطمی و زینبی فدا شد، خودت میشوی حبیب، میشوی حبیبِ حبیب الله...
جسم حاج قاسم دیگر در میان ما نیست؛ اما باید سراغ کسانی برویم که، با همه وجود خود او را درک کردهاند و از وجود پربرکتش بهرهمند شدهاند. به همین دلیل هم سراغ خواهری رفتیم که با گذشت چهار سال همچنان هرگاه نامی از سردار دلها یا خبری از جبهه مقاومت میشنود اشک از چشمانش جاری میشود. حال، خانم هاجر سلیمانی فرزند ارشد خانواده سلیمانی از برادرش حاج قاسم، میگوید؛ برادری که تمام جهانیان را در غم فراق خود به سوگ نشاند و حسرت دیدارش را بر چشمان آزادمردان و بلکه فرزندان یتیم شهدایی گذاشت که ایشان را چون تکیهگاه و پدر خویش میدانستند و آنگاه که غمهای زمانه به آنان هجوم میآورد؛ با شنیدن صدایش غمهایشان را فراموش میکردند. ایشان هم چون پروانهای اطراف شمع وجود رهبر پرواز میکرد تا بالهایش را درعشق به ولایت بسوزاند. برادری که در مناجاتهای عارفانه خویش با معبود و اشک سحرگاهیاش تمنای پرواز داشت، پروازی از زمین تا عرش و همنوایی با ملکوتیان.
امروز صفحه فرهنگ مقاومت کیهان را با خواهری از جنس صبر و استقامت و با قلبی مالامال از اندوه شهادت برادر شهیدش حاج قاسم سلیمانی تقدیم میکنیم؛ او با دلتنگی و غمی عجیب که وجودش را فراگرفته، از روزهایی گفت که آفتاب هر روزشان را به امید سایه وجود برادر طلوع و غروب میکردند. وجودی که برای خواهرانش چون تکیهگاه و برای مادر و پدر چون عصایی بود.
خواهر شهید اینگونه از محبت و احترام شهید حاج قاسم به پدر و مادرش میگوید: ایشان خدمت به پدر و مادر را بالاترین خدمت میدانست و مهر و محبتش را بر سر آنان جاری میکرد. علاقه مادر و سردار غیرقابلانکار بود. علاقهای از جنس نگرانی از عدم دیدار دوباره فرزندش، اینبار مادر با وجود کسالت، از سردار میخواهد که کنارش بماند، اما سردار باید برای وظیفهای که آرام و قرارش را گرفته بود، میرفت؛ ایشان قول داده بود که بعد از سه روز برگردد، ولی هنگامی که بازگشت، مادر را ندید! مادری که اینگونه در غم هجرانش میسوخت و هربار بوسه بر کف پای او میزد؛ چرا که مسیر عبور تا بهشت را از زیر پای مادر میدید و اینگونه میخواست مسیر حرکتش تا بهشت را هموار نماید.
باز هم خواهر شهید از آن زمانی میگوید که سردار به شهرشان آمده و خواهر منتظر و چشم به راه دیدن برادر است تا با او خداحافظی کند، اما برادر که متوجه حضور خواهر نشده، از آنجا رفته بود. وقتی اطلاع مییابد بدون خداحافظی از خواهر رفته است، برگشته بود تا رسم برادری را بهجا آورد و با او خداحافظی کند.
او از دغدغه سردار از حجاب خواهرانش گفت: «حجابتان را رعایت کنید، مبادا! گوهر حجاب و عفافتان را از صدف وجودتان بیرون کنید که در آن هنگام اگر روزی به شهادت برسم، رضایت ندارم بر سر مزارم آیید.»
خواهر شهید باز هم با غمی درونی از آن روزی گفت که چندین روز صدای سردار را نشنیده بود و بهانه شنیدن صدای برادر او را بیقرار و نگران کرده بود و با تماسی که با برادر کوچکتر میگیرد؛ از او میخواهد که با سردار صحبت کند و آنگاه که صدای برادر را میشنود؛ آرامش مییابد و به او قول دیدار مجدد میدهد؛ خواهر یکهفته چشم به راه و منتظر دیدار برادر میماند، سردار به قول خود وفا میکند و به دیدار خواهر میآید، اما با بدنی سوخته و تکهتکه که نشان از جان فدایی در راه معبود و اقتدا به مولایش امام حسین(علیهالسلام) داشت. اینبار خواهر با بغضی که در گلو دارد از روزهای دلتنگیاش گفت، از روزهایی که تنها یادگارش عکسی است بهجا مانده از سردار و با آن عکس درددل میکند و راز دل میگوید؛ و آرزو میکند که انشاءالله تمام برادران سلامت و زنده باشند، کسی غم برادر نبیند که غم برادر خیلی سخت است.
همراهی با حاج قاسم در سفر به سوریه
من هاجر سلیمانی خواهر شهید حاج قاسم هستم. شش سال اختلاف سنی داریم. رفتار حاج قاسم در خانه مثل رفتار بقیه برادرها، خوب بود. آبان سال 1397 با حاج قاسم به سوریه رفتیم.
ایشان رفت تا بشار اسد را به تهران بیاورد. ما در فرودگاه پیاده شدیم و او خداحافظی کرد و رفت عصر با بشار اسد برگشته بود.
احسان به والدین به سبک حاج قاسم
خیلی احترام پدر و مادرش را داشت. بارها حاج قاسم به «راهبرد» میآمد؛ او تاکید داشت خودش پدر را به حمام ببرد. اگر زمانی میآمد؛ میپرسید که پدرم به حمام رفته، میگفتیم: «بله» حاج قاسم (به شوخی) ما را دعوا میکرد و میگفت: «میخواستم خودم پدر را حمام ببرم، چرا شما بردید؟ شما میخواهید همه حسنات را خودتان ببرید؟»
بار آخر که حاج قاسم به دیدن مادر و پدرم آمد، مادرم بیمار بود. مادرم هیچوقت به او نمیگفت نرو این سری مادرم اصرار کرد. گفت: «نباید بروی، من حالم خوب نیست.» اما حاج قاسم گفت «نه؛ میروم.» اما به مادرم قول داد و گفت: «سه روزه برمیگردم.» حاجی به سوریه رفت، همان سه روز شد، مادرم از دنیا رفت. مادرمان را در سردخانه بافت گذاشتیم. از دفترش در تهران زنگ زده بودند که آقا میگوید: «بیا» گفته بود: «کارم تمام نشده، نمیتوانم بیایم.»
گفته بودند: «نه؛ حتماً باید برگردی.» همان شب برای قنات ملک آمد. خیلی برای مادر و پدرم احترام قائل بود. بارها خودم شاهد بودم که کف پای مادر ما را میبوسید.
توصیه حاج قاسم به خواهرانش درباره حجاب
ما دو خواهر بودیم، حاج قاسم یک خواهر شیری هم داشت که با او شیر خورده بود. خیلی تأکید داشت که شما باید حجابتان را رعایت کنید. اگر حجاب نداشته باشید، اگر شهید شدم راضی نیستم سر مزار من بیایید. به ما میگفت: «توقع نداشته باشید اگر من شهید شدم، پیکر من را قنات ملک بیاورند. من باید بین شهدای کرمان دفن شوم.»
خیلی باعاطفه بود، بارها میشد که از همان عراق، سوریه که زنگ میزد، میپرسیدم: کجایی؟ میگفت: «به قول خودت خانه همسایه.»
ده روز زنگ نزده بود. به برادر کوچکم حاج سهراب گفتم: «هرچه به منزل حاجی زنگ میزنم، کسی جواب نمیدهد!» پرسید: «نیستند؟» گفتم: «نه» گفت: «کارشان داری؟» گفتم: «یک هفته است صدای حاجی را نشنیدم، میخواهم صدایش را بشنوم.» گفت: «حالا من گوشی را به او میدهم؛ صدایش را بشنو.»
همراه با هم بودند. خیلی معذرتخواهی کرد. گفت: «خواهر! خیلی کار داشتم، سرم شلوغ بود نتوانستم بیایم، هفته آینده کارم تمام میشود، میآیم دیداری تازه کنیم.»
همان هفته حاجی به شهادت رسید. حاجی با بدن سوخته و پارهپاره آمد.
آخرین دیدار
آخرینباری که حاج قاسم را دیدم، عاشورای سال 1398 بود. حاج قاسم به راهبرد آمده بود. منتظر بودم بیاید، بروم از او خداحافظی کنم. داخل منزل حاج قاسم نشسته بودم، اما نیامد.
از خانواده پرسیدم: «حاج قاسم رفت؟»
گفتند: «بله رفت.»
گفتم: «من با او خداحافظی نکردم؟»
حاج قاسم به راهبرد رفته بود، فاصله قنات ملک تا راهبرد تقریباً 12، 13 کیلومتر است.
وقتی حاجی متوجه میشود میپرسد: «من با هاجر خداحافظی نکردم؟»
حاج قاسم از آنجا به من زنگ زد و از من پرسید: «تو کجا بودی؟» گفتم: «من داخل خانه منتظر بودم بیایی خداحافظی کنم، نیامدی.»
گفت: «من نمیدانستم تو داخل خانهای! من حالا راهبرد هستم، برمیگردم.»
گفتم: «نه؛ نمیخواهد برگردی» گفت: «نه؛ برمیگردم.»
از راهبرد برگشت آمد، خداحافظی کرد و رفت.
برادرم حاج قاسم یک قول از ما گرفت گفت: «زمستان برای چند روز به تهران بیا».
گفتم: «زمستان نمیتوانم به شهر بیایم.» گفت: «خلاصه بیا تا یک دیداری داشته باشیم.» گفتم: «باشد. آبانماه میآیم به خواهرزاده میگویم بلیط قطار بگیرد با هم بیاییم.» گفت: «نه؛ بلیط قطار چرا بگیرید؟ زنگ بزنید به من، بلیط رفت و برگشت هواپیما بگیرم. به حاج حیدر شوهر خواهرم میگویم همراهتان بیاید که تنها نباشید.»
ما رفتیم، به حاجی زنگ زدیم. گفتیم: «تهران هستیم.»
گفت: «سهشنبه من تهران هستم، گفتم: (برادر خانمش اسمش محمود نامجو بود) نامجو برایتان بلیط هواپیما رفت و برگشت بگیرد بیایید.» ما رفتیم اما در فرودگاه هماهنگ نشده بود که مثلاً من با بالابر بالا بروم، چون خیلی پاهایم مشکل دارد و درد میکند. به آنجا رفتیم و خلاصه با پله رفتیم. خیلی پاهایم درد گرفت. رفتیم و دیدیم حاج قاسم شیماییاش اُوت کرده بود؛ حالش خیلی خراب میشد. ما رفتیم دیدیم حاج قاسم سرم در دستش است، دکتر هم بالای سرش است. وقتی سرمش تمام شده بود و دکتر رفت، حالم را پرسید. گفتم: «پاهایم خیلی درد میکند.» از حاج حیدر پرسید مگر شما با بالابر هاجر را نبردی؟ گفت: « نه؛ بالابر گیر نیامد ما خودمان با پله آمدیم.»
از داخل هال، من را به داخل اتاقش برد، یعنی شاید یک دستگاه ماساژی برای خودش داشت، چون همیشه پاهایش درد میکرد؛ گاهی وقتها خودش استفاده میکرد. مادرم هم چند سال قبل بیمار بود، از آن دستگاه ماساژ برای مادرم هم خریده بود آورده بود. خلاصه آنجا شب نیمساعت پاهای من را با دستانش ماساژ داد. بله، آبان سال 1398 آخرین دیداری بود که با حاج قاسم داشتم.
روزهای دلتنگی خواهر
وقتی دلم برای حاجی تنگ میشود، نمیتوانم بر سر مزارش برم چون از راهبرد تا کرمان 180 کیلومتر راه است. سنگ مزاری در روستای قنات ملک کنار مزار پدر و مادرم گذاشتهاند. وقتی سر مزار پدر و مادرم میروم؛ با او درد دل میکنم؛ چند عکس از او دارم. وقتی ناراحت میشوم با عکسهایش صحبت میکنم. خیلی دلتنگش هستم. انشاءالله که هیچکس داغ برادر نبیند. سخت است. داغ برادر داغی است که هرگز سرد نمیشود.