۲۹۸ - گفتگو با با خواهر روحانی شهید سید محمد اسحاقی«وحیدی»: از مسجد کرامت تا قله ۱۱۵۰ ۱۴۰۴/۰۲/۱۳
گفتگو با خواهر روحانی شهید سید محمد اسحاقی«وحیدی»:
از مسجد کرامت تا قله۱۱۵۰
۱۴۰۴/۰۲/۱۳
در دوران سخت آزمونهای پیدرپی الهی، در ایران عزیزمان، عدهای بودند که با بالاترین نمره به درجۀ رفیع انسانیت رسیدند و لحظهای در انتخاب مسیر درست تردید به خود راه ندادند. دورانی که هرچه بود، سختی بود، اما آنها آسان میگذراندند، چون به نقطۀ امن الهی متصل بودند. هرچه بود، تاریکی و سیاهی بود، اما آنها در خود نور حرکت میکردند، چون نور الهی را از پس پردۀ مادیات دنیا میدیدند و راهشان را پیدا میکردند. آنها همان کسانی بودند که تا پای جان به عهدی که با خدا بستند، وفادار ماندند و در نهایت همجوار خدا شدند. روحانی شهید سید محمد اسحاقی از نسل همان شاهدانی است که لذت حضور در مبارزات دوران انقلاب را با تمام وجود در نوجوانیاش درک کرد و بعد از آن نیز با همان سن کم در گوشهای از دفاع مقدس لذت اطاعت از امر ولایت را چشید و عاقبت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» آرام گرفت.
سید محمد مشکوهالممالک
من نجمهسادات اسحاقی خواهر شهید سید محمد هستم. پدرم عالِم عامل و در مسیر حضرت امام(ره) و انقلاب به تبلیغ شریعت ناب الهی مشغول بودند.
برادرم سید محمد فرزند سوم خانواده، متولد ۱۳۴۰ و از من حدود شش سال بزرگتر بود.
پدرم درس خارج را گذرانده بودند. شیوۀ تربیتی ایشان طوری بود که همه ما به قناعت عادت کرده بودیم، حتی اکنون هم که به آن روزها فکر میکنیم، برایمان جای سؤال است که در آن شرایط اقتصادی بچهها را چگونه مدیریت میکردند.
ما بهخاطر تربیتی که از پدرمان گرفتهایم، هر صبح و شب برایش دعا میکنیم که خدا او را بیامرزد. به همۀ بچهها از همان دوران کودکی، احکام الهی و تعالیم اسلامی را با دقت به ما آموزش میدادند، به ما درس خداشناسی میدادند و به زبان کودکانه به ما میگفتند: «این عالم با این عظمت بیهوده خلق نشده و پشت این تشکیلات بزرگ، کسی است و آن، الله است. ما خدا را نمیبینیم، ولی او وجود دارد و ما را میبیند و به همه اعمال خوب و بد ما آگاه است.»
اینگونه معارف الهی را با زبانی که برای ما کاملاً قابل درک بود بیان میکردند، و سید محمد بیشتر و بهتر از بقیه بچهها درسهای ایشان را فرا میگرفت.
طلبگی و دغدغههای انقلاب
سید محمد از همان اوایل نوجوانی تصمیم گرفت درس طلبگی بخواند و وقتی با پدرم عنوان کرد، ایشان از این تصمیم او خیلی خوشحال شدند. وقتی مبارزات شروع شد او بهعنوان یک طلبه جوان انقلابی در همه عرصهها حضور فعال داشت. همیشه متعجب بودیم از اینکه او با این همه فعالیتهای غیردرسی، چه موقع به درسهایش میرسد؟! مثلاً اعلامیههایی را که بهصورت مخفیانه به او میرساندند، به دیگر انقلابیون میرساند، خیلی از آن نوارهای دورۀ انقلاب اکنون جزء یادگاریهای ارزشمند اوست.
یک روز ساعت ده صبح بود که ساواکیها در خیابان ریخته بودند و خانههای کوچههای اطراف را میگشتند. پدرم که از آمدن آنها باخبر شده بودند؛ فوراً همۀ نوارها و مدارک را در جای امنی پنهان کردند و موضوع ختم به خیر شد.
در مبارزات علیه رژیم شاه، با تأسی از شهید نوابصفوی شجاعانه، بدون ذرهای ترس فعالیت میکرد و حتی مادرم را نیز وارد فعالیتهای انقلابی کرده بود. مثلاً گاهی همسر شهید نوابصفوی سخنرانی داشتند و مادرم در آن جلسات روشنگری شرکت میکرد.
فعالیتهای مذهبی برادرم خیلی زیاد بود. در پانزده سالگی، در تمام برنامههای انقلابی که در مسجد کرامت مشهد، برگزار میشد شرکت فعال داشت و از همان مسجد هم به جبهه اعزام شد. بعد از مدتی جلسه انجمن پیروان قرآن را برای بچههای محل راهاندازی کرد و شبهای جمعه دور هم جمع میشدند قرآن میخواندند و از تجوید و احکام که ایشان بیان میکرد بهره میبردند. یک تابستان یادم هست که برای تبلیغ و تدریس قرآن به شهرستان آزادشهر (شمال کشور) عزیمت کرد و تمام تابستان را به فعالیتهای قرآنی مشغول بود. شرکت در راهپیماییها و انجام کارهای فرهنگی در راستای مبارزه با شاه و پیروزی انقلاب، تلاش همیشگی او بود و در این جهت خستگی برایش مفهومی نداشت. به شهید نوابصفوی و شهید آیتالله سعیدی خیلی علاقه داشت. خودش برای ما تعریف میکرد که؛ وقتی ساواک آیتالله سعیدی را دستگیر کرده بود، دیدند هرکاری میکنند نمیتوانند از او اطلاعات بگیرند، در زیر شدیدترین شکنجهها، از جمله کشیدن ناخنها، ایشان را به شهادت رساندهاند.
دلیل عاقبت بهخیری
بهنظر من احترام به پدر مادر و همینطور اخلاصی که داشت باب شهادت را به روی او گشود. به هیچ چیز، نگاه مادی نداشت و همه کارهایش در راه خدا و اسلام بود. حضورش را در زندگیمان واقعاً احساس میکنیم و در تمام این سالها که جسمش در کنارمان نبوده، عطر فداکاریهای او و سایر شهدا استشمام میشود و از برکت ایثار آنان بهره مند هستیم و همیشه از آن عزیزان خدا میخواهیم که برای عاقبت بخیری ما و فرزاندانمان دعا کنند و مارا در جهت حفظ ارزشها و آرمانهای انقلاب یاری رسانند.
ما قطعاً مثل شهیدان والا مقام، تا آخرین قطرۀ خون پای ولایت خواهیم ماند، گوش بهفرمان رهبر عزیزمان خواهیم بود و آرزوی همه ما فقط سلامتی ایشان و سربلندی اسلام عزیز است.
سید محمد خط بسیار زیبایی داشت و از جبهه مرتب برایمان نامه مینوشت و حرفهای پندآموز میزد و در مورد حجاب و پیروی از خط امام بهصورت مداوم توصیه میکرد. با وجود اینکه امام خمینی(ره) را از نزدیک ندیده بود، اما عاشق ایشان بود. اهل نمازشب بود و اخلاق بسیارخوبی داشت. بسیار سادهپوش و در عین حال مرتب و منظم و با وقار و کمحرف بود.
به هرحال این سبک زندگی او یعنی ساده زیستی، صرفهجویی و پرهیز از اسراف برای همه ما درس بوده و است. دفتری از او به جا مانده از تقریرات درسی در حوزه، که بسیار خوشخط و مرتب و قابلتوجه و ارزشمند است.
با شروع جنگ سید محمد تصمیم گرفت به جبهه برود و پدر و مادرم هیچ مخالفتی نکردند. او آنقدر فعالیت مبارزاتی داشت که پدر و مادرم همیشه فکر میکردند که در همان دوران انقلاب شهید میشود.
در همان روزی که سربازان رژیم شاهنشاهی، با تانک و تجهیزات نظامی روبهروی استانداری مشهد به مردم حمله کردند ما همراه برادرمان سید محمد در آنجا حضور داشتیم صحنههای دلخراشی بود که همه آن اتفاقات در تاریخ مبارزات ملت بزرگ ایران ثبت شده است.
به هرحال همیشه بهوسیلۀ برادرم از برنامههای مبارزاتی مطلع میشدیم و تا جایی که برایمان مقدور بود شرکت میکردیم.
بهخوبی در خاطرم هست دومین مرتبه که عازم جبهه بود داییام که برای دیدنش به منزل ما آمده بود به او گفت«داییجان الآن وظیفه شما درس خواندن هست، بقیه هستند که بروند جبهه.» و او در جواب گفت: «وقتی دشمن به مشهد حمله کند همه باید دفاع کنند و کاری مهمتر از این نیست، مهم این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما نزدیک شود.» من یقین دارم این بصیرت را از کلام مولایمان در نهجالبلاغه آموخته بود که فرموده اند: «هر ملتی که درون خانه خود مورد هجوم دشمن قرار گیرد ذلیل خواهد شد.»
پدرم او را خیلی دوست داشت و معتقد بود که او با بقیۀ بچهها تفاوت دارد و بهخاطر ویژگیهای خاصی که در وجود او بود، بسیار به او علاقهمند بود. او هم خیلی برای پدر و مادرم احترام قائل بود.
قبل از خبر شهادت سید محمد، پدرم خواب دیده بود که یک چشمش نابینا شده است. (این خواب را بعد از مدتی در یکی از کتابهای ایشان دیدم که یادداشت کرده بودند)
طولی نکشید که دو نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت برادرم را آوردند. خبر شهادت سید محمد برای همه مخصوصاً برای پدرم خبر سنگینی بود، ولی این اعتقاد که درخت اسلام باید با چنین خونهای پاکی آبیاری شود تا دین خدا تا ظهور امام زمان(عج) برقرار بماند، درک این شهادتها را برای ما آسان میکرد.
اکنون بعد از گذشت بیش ازچهل سال از شهادت او همچنان به دیدار مزارش میرویم و با آرمانهای بلند او و سایر شهدای گلگونکفن تجدید میثاق میکنیم.
اخلاق و منش سید محمد
برادرم معتقد بود که باید به همۀ آدمها احترام بگذاریم. من هیچ کار ناپسندی از او ندیدم. همیشه مؤدب و موقر بود، لباسهایش با اینکه شاید خیلی نو نبود مرتب و اتوکشیده بود و به همه هم میگفت: «آدمی که خدا را در نظر میگیرد، باید رفتار و کردارش نیز مطابق با آن چیزی باشد که خدا دستور داده.» اهل غیبت و مسخره کردن دیگران نبود. به نماز اول وقت اهمیت میداد و دیگران را هم به آن سفارش میکرد، اهل نماز شب بود.
به خاطر دارم که وقتی سر سفره مینشستیم، دست به غذا نمیزد، ملاحظه بزرگتر و کوچکتر همیشه مدنظرش بود.
در عید نوروز همیشه برای صلهرحم پیشقدم بود. نه با زبان، بلکه با عمل و اقدامش ما را هم به این کار تشویق میکرد و علاوه بر فامیل نزدیک، به فامیل دور هم سر میزد و از آنها یاد میکرد. با همان حقوق طلبگیاش، به دیگران هم کمک میکرد و یا وقتی میخواست به آنها سر بزند، یک هدیهای هرچند کوچک تقدیم میکرد. ما از این موارد خبر نداشتیم و خودشان بعد از شهادت برادرم بود که اینها را تعریف میکردند. ما خیلی چیزها را از او یاد گرفتیم.
وقتی به مرخصی آمد، به خانوادۀ شهدایی که از دوستانش بودند، سر زد. به دوستانش نیز سر زد و از آنها خبر گرفت. دربارۀ همه چیز با آنها صحبت کرده و سفارش کرده بود که راه امام را ادامه بدهند. در این دو سه روز مرخصیاش سراغ همۀ فامیل، مخصوصاً عمه و خاله رفت. از زیباییهایی که در جبهه دیده بود برای همه بچههای فامیل تعریف کرده بود که؛ «ما این راه را رفتیم و شما هم ادامه بدهید.» در تمام مدت مأموریتش فکر میکنم یکبار مرخصی آمد و چون احساس میکرد که دارد به شهادت نزدیک میشود، به تمام فامیل گفتهبود که مرا حلال کنید. شهادتش خیلیها را هدایت کرد که البته ویژگی شهادت این است که راه نشان میدهد.
بچهها را خیلی دوست داشت. رفتارش با همه خوب بود. دوستانی داشت که بعضی از آنها در مسیری که او میرفت، نبودند ولی بعد از شهادتش آمده بودند و میگفتند: «ما به واسطۀ سید محمد به همه چیز رسیدیم.»
بعد از شهادت سید محمد خیلی از دوستانش با الگوگیری از او به جبهه رفتند. برخی از آنها مثل شهید جواد کامرانی و شهید خلیل عابدی و شهید مهدی پورنوغانی که از همسایههای ما بودند، به مقام شهادت رسیدند و برخی هم پیروزمندانه برگشتند. برادرم اولین شهید فامیل بود، بعد از ایشان تعدادی از اقوام و آشنایان هم لباس رزم پوشیدند و عازم جبهه شدند.
خوشبختانه همۀ نامههایی که برای ما میفرستاد، موجود است. در نامهها بیشتر توصیه میکرد که به پدر و مادر احترام بگذاریم و تأکید میکرد که راه کربلای آقای شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) با جانفشانی رزمندگان باز خواهد شد، امید به پیروزی در سطرسطر نامهها موج میزد، من برایش مینوشتم که؛ امیدوارم سربلند و پیروز برگردید و او میگفت: «مطمئن باش ما راه امام حسین(ع) را ادامه میدهیم.»
شوخطبع بود و در عین حال آرام و باوقار
ایشان در نامههایش خیلی به ما حجاب را توصیه میکرد و میگفت: «مواظب حجابتان باشید و بچههایتان را برای اسلام تربیت کنید، تا پیش حضرت زینب(س) سربلند باشید.» حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) را خیلی دوست داشت. وقتی داشت به جبهه میرفت، زمان خداحافظی که ما اظهار دلتنگی میکردیم، میگفت: «نگران نباشید ما میرویم تا کربلا را آزاد کنیم. انشاءالله وعدۀ ما کربلا» که خودش به آرزویش نرسید، ولی ما را به این آرزوی بزرگ و ارزشمند رساند. و بدون شک تمامی شهدا به عشق اهلبیت(ع) و امام زمان(عج) در مسیر شهادت قدم گذاشتهاند و قطعاً در بهشت با آن بزرگواران همنشین خواهند بود انشاءالله.
شهادت در دامنه قله ۱۱۵۰
دیماه ۵۹ بود که به جبهههای غرب کشور اعزام شد. چهار ماه در خط مقدم جبهه «بازی دراز» انجام وظیفه میکرد.
اوایل جنگ بود و آنها رفته بودند که از مرزها پاسداری کنند. امام خمینی فرمان داده بودند که همۀ نیروها اعم از پزشک و روحانی و کارگر و... جبههها را تقویت کنند، آرزوی بزرگ شهید سید محمد فتح قلههای بازیدراز، مخصوصاً قلۀ 1150 بود اما امکان عملیات نبود و ستونپنجم دشمن نیز بسیار فعال بود.
وقتی برای آوردن پیکر شهدا رفته و پیکر چهار شهید را آورده بودند، موقع آوردن شهید بعدی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلویش در اردیبهشت ۱۳۶۰ و آغاز بیست سالگی به شهادت رسید.
بعد از شهادت او، با رشادتهای بیبدیل رزمندگان اسلام، خون شهدای مظلوم بازیدراز به ثمر نشست و قله ۱۱۵۰ فتح شد.
سید محمد به صدیقه طاهره(س) ارادت خاصی داشت و نحوۀ شهادت و شکافتن پهلوی او ما را به یاد شهادت حضرت زهرا(س) میانداخت. شاید به خاطر همین علاقه و ارادت بود که شهادتی اینگونه برایش مقدر شد. همرزم شهید عزیز میگوید در لحظه شهادت کنار او بودم و دیدم که این کلمات را تکرار میکند: «ای خدا، یا امام زمان، ما سرباز تو هستیم.»
محل دفن پیکر مطهر سید محمد در حرم مطهر امام رضا(ع) در صحن آزادی است. شاید او اولین شهید روحانی شهر بود که در آن مکان مقدس به خاک سپرده شد.
آرامش در جوار امام رئوف(ع) تقدیر زیبای دیگری بود که برای او رقم خورد و او در پناه ثامنالحجج(ع) به جایگاه جاوید «عند ملیک مقتدر» دست یافت.
وصیتنامه شهید
خدايا دوست ندارم كه مجروح شوم، بلكه دعاي من و تني چند از همسنگرانم اين است كه يا پيروز شويم و همگي پيروزمندانه برگرديم و يا شهيد.
من كه از مال دنيا چيزي ندارم اما چند كلمه براي عبرت ديگران و براي كساني كه در شهرها قصد منحرف كردن اين انقلاب اسلامي را دارند، يادآور ميشوم. من با آگاهي كامل و عشق به شهادت و اميد به پيروزي اسلام بر كفر در اين جهاد مقدس قدم برداشتهام و ذرهاي هم يأس به خود راه نميدهم و هدفم از اين جهاد مقدس در مرحله اول پيروزي اسلام بر كفر و اعتلاي كلمة حق است لكن اگر در اين راه شهيد شدم ره صد ساله را يك شبه طي كردهام و اگر هم كمي آرزوي بازگشت توأم با پيروزي دارم آن هم نه به خاطر اين است كه من از ديدن پدر و مادر و اقوام خوشحال ميشوم، بلكه فقط به خاطر اين است كه عدهای از ديدن من خوشحال خواهند شد كه پيروزمندانه برگشتهام.
انشاءالله در ميدان رزم به پيروي از سالار شهيدان كه در روز عاشورا فرمود:«إن کانَ دین مُحَمَّداً لَمْ یَستَقِم الَّا بِقَتلی فَیاسُیُوف خُذینی» اگر دين حضرت محمد- صلي لله عليه و آله- استوار نمیشود جز به كشته شدن من، پس اي شمشيرها در برگيريد مرا. من هم به بعثيون كافر چنين خواهم گفت: كه اگر دين اسلام براي بارور شدن، به خون من و امثال من نياز دارد، پس اي صداميان بكشيد ما را؛ چون ما از كشته شدن واهمه نداريم؛ چراكه به قول خداي متعال: «شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند» يا به قول استاد شهيد مرتضي مطهري: شهادت تزريق خون است به پيكر اجتماع. پس بنابراين چه خوب است كه عدهاي با شهادت خود و با ايثار خون خود باعث حيات ديگران شوند و من هم همين راه را ادامه میدهم، به اميد اين كه من هم به فيض شهادت نايل شوم.
در خاتمه يكي دو دعا دارم: بارالها از عمر ما بكاه و به عمر امام بیفزای. خدايا! پدر و مادرم را از من راضي و خشنود گردان.
پادگان اباذر، سر پل ذهاب
12/10/1359