۳۰۰ - گفتگو با برادر شهید مالک رحمتی؛ استاندار شهید آذربایجانشرقی: خدا خواست که او مالک دلها شود ۱۴۰۴/۰۲/۲۸
گفتگو با برادر شهید مالک رحمتی؛ استاندار شهید آذربایجانشرقی:
خدا خواست که او مالک دلها شود
۱۴۰۴/۰۲/۲۸
شهید مالک رحمتی، از همان ستارگان درخشان آسمان محبت الهی بود. او در مکتب عشق چنان غرق آموزههای استاد راستین زندگیاش، پدر بزرگوارش، شد که خداوندِ کریم، عزتِ مالکیت دلها را در قالب احترام به خلق به ودیعتش سپرد و سرانجام، مقصد پروازش را بهسوی ملکوت اعلی تغییر داد تا در جوار رحمت بیمنتهایش آرام گیرد...
صفحه فرهنگ و مقاومت این هفته روزنامه کیهان میزبان گفتوگویی خواندنی با جناب آقای صالح رحمتی، برادر شهید والامقام «مالک رحمتی» (شهید پرواز اردیبهشت) و استاندار محترم پیشین و محبوب استان آذربایجانشرقی است.
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
مالک در اول فروردین ۱۳۶۱ در یک خانواده پرجمعیت در شهرستان مراغه به دنیا آمده بود. ما چهار برادر بودیم و دو خواهر، که حاج مالک پنجمین و کوچکترین فرزند پسر خانواده بود. خانواده ما در محلهای فقیرنشین به نام «شهیدلر» یا «شهیدین»، که در گویش عامه مراغه به آن «شیدلر» میگویند، زندگی میکرد. ما در این محل در یک خانه ۸۰ متری زندگی میکردیم و با اینکه خانهمان کوچک بود، ولی درِ آن همیشه به روی میهمان باز بود. پدرم در اوایل جوانی بنایی میکرد و بعدها کارگر یک مسافرخانه شده بود. پدرم تمام روزهای هفته و حتی شب تا صبح را هم در مسافرخانه سخت مشغول کار بود و شب هم آنجا میخوابید. برای همین هم زحمت بزرگ کردن بچهها بر دوش پدربزرگ و مادرم بود. کار پدرم حالت شبانهروزی داشت. صبح که میشد، ما برای دیدنش به مسافرخانه میرفتیم و تا شب آنجا بودیم. همه برادرها و خصوصاً من، حاج مالک و برادر بزرگتر از من بیشتر وقتها پیش پدر بودیم. برادران دیگر هم یا جاهای دیگری مشغول بودند و یا تحصیل میکردند. اعضای خانواده ما هفتهای یکبار دور هم جمع میشدند و آن موقع حتی پدر هم از مسافرخانه میآمد و کنار هم بودیم و آن شب را با صفا و صمیمیت سپری میکردیم. مسافرخانه چمن که پدرم در آن کار میکرد، جای بسیار باصفایی بود و داستانهای تلخ و شیرین و درسهای بسیار ماندگاری برای ما داشت و ما آنجا چیزهای زیادی یاد گرفتیم و از خیرات و برکاتش در طول عمرمان استفاده کردیم. ما چون زیاد آنجا میرفتیم و با تعاملاتی که آنجا با آدمهای مختلف داشتیم، بدون اینکه خودمان متوجه باشیم، با آنها ساخته میشدیم و فرهنگ آنها روی ما تأثیر میگذاشت. آنجا در واقع تنها محل بازی، دلخوشی و تفریح ما بود و حقیقتاً برای ما تبدیل به یک کارگاه زندگی و کانون مهارتافزایی شدهبود و خاطرات زیادی را در آن رقم میزدیم. همه اعضای خانواده مخصوصاً من و حاج مالک که سنمان نزدیک به هم بود و همبازی بودیم، بیشتر اوقات را دو نفری در همان مسافرخانه میگذراندیم. آنموقع نانواییها مثل حالا نبودند و صفبندی بود و ما شبها ساعت دو و نیم، در صف بودیم و گاهی تا سه نصف شب که آنجا بودیم، پدرم من و مالک را بیدار میکرد تا در صف نانوایی بایستیم و برای مسافرخانه نان بگیریم.
سختیهایی که بزرگمان کرد
در محله شهیدلر برای سه کوچه فقط یک شیر آب وجود داشت و همه خانوادهها آب را با دبههایی از آنجا میآوردند و لباسهایشان را همانجا میشستند. به یاد دارم که مادرم در سرما و یخبندان زمستان لباسهای بچههایش و حتی گاهی لباس میهمانهایش را همانجا زیر یخهای آن شیر آب میشست و به خانه میآورد و ما آنها را کنار بخاری خشک میکردیم. یادم هست شبها که باران میبارید، ظرفهایی را زیر چکههای باران که از سقف میریخت، میچیدیم. شاید زندگی با این شرایط سخت بود که ما و حاج مالک را طوری تربیت کرد که او تبدیل به انسانی مقاوم، سختکوش، با روحیه تلاشگر و غلبه بر شرایط و محیط دشوار تربیت شود. به قول حافظ؛ نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست، عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد. واقعاً هم همینطور بود و ما در دوران کودکی شرایط سخت زندگی را در حد عمیقی تجربه کردیم و بزرگ شدیم.
با اینکه وقتی پدر در مسافرخانه کارگری میکرد، زمان وفور نعمت برای ما بود و از روستا با دبه شیر، ماست، کره و عسل میآوردند. گاهی هم در حیاط مسافرخانه مشارکتی گوسفند و گاو ذبح میکردند و همیشه در خانه ما فراوانی نعمت بود و با اینکه در محله فقیرنشینی بودیم، اما خانهمان دائماً پر از میهمان بود.
زحمات پدرانه هرگز جبران نمیشوند
یکبار وقتی من حدود ده سال داشتم و حاج مالک شاید هفتساله بود، از لابهلای حرفهای پدر متوجه شدیم که او مشکل مالی دارد. با هم به گوشهای از حیاط رفتیم و با هم فکری کردیم که برای مشکل مالی پدر چه کار کنیم! دیدیم تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، جمع کردن و فروش ضایعاتی بود، که از جاهای مختلف شهر، روبهروی مسافرخانه میآوردند و عدهای آنها را جمع میکردند و شخصی به نام زیدالله میفروختند. ما از راهآهن شروع کردیم تا میدان مسلم که مشرف به مسافرخانه بود، ادامه دادیم، اما با اینکه حدود یک نصف روز پیادهروی کردیم، تقریباً چیزی گیرمان نیامد. وقتی ماجرا را برای پدر تعریف کردیم، هر دوی ما را در آغوش گرفت و نوازشمان کرد. گفت: «بابا! شما چرا این کار را کردید؟! ما که مشکلی نداریم.» و به ما روحیه داد. ما از همان کودکی همیشه سعی میکردیم که حس مشارکت در مشکلات خانواده را حفظ کنیم.
خیلی اذیتش میکردم
یکبار از خانه خارج شدیم تا به مسافرخانه برویم، خدا از سر تقصیراتم بگذرد، گردنش را میگرفتم. لپهایش را میگرفتم و بعضی وقتها هم فشار میدادم و او فرار میکرد. کمی که دور شدیم، در یک کوچه تنگ یک نیشگون از او گرفتم. وقتی دید که من میخواهم نیشگون بعدی را بگیرم و بیشتر اذیتش کنم، با سرعت بینظیری از دستم فرار کرد و از کوچه خارج شد. اما دیگر نتوانست خود را کنترل کند و بایستد و همان موقع ناخواسته وسط خیابان رفت و یک ماشین پیکان به او زد.
وقتی بالای سرش رسیدم، حدود بیست متر آنطرفتر پرتاب شده بود و بیهوش بود. دیگر فکر میکردم که مالک از دنیا رفته. ترسیده بودم و تا خود مسافرخانه دویدم و پدر را خبر کردم. وقتی با پدر رسیدیم، مردم به اورژانس زنگ زده و او را به بیمارستان رسانده بودند. با اینکه ماشین طوری محکم به او زده بود، که تا آن فاصله پرتاب شدهبود، اما هیچ جایی از بدن و سر و دستش آسیب ندیده بود. آن شب راننده پیکانی که به مالک زده بود، آدرس ما را از بیمارستان گرفته و به خانه ما آمده و خیلی خوشحال بود که اتفاقی برایش نیفتاده.
سپس یک اسکناس هزار تومنی، که آن موقع تازه چاپ شده بود و پول زیادی هم بود، از جیبش درآورد و دور سر حاج مالک چرخاند.
راننده گفت: «صدقه برای پسرتون.» اما پدرم آن پول را گرفت و در جیب خود راننده گذاشت و گفت: «من خودم بلدم برای پسرم چه صدقهای بدهم. این پول را بگذارید جیب خودتان و به هر کس که خواستید بدهید. ما خودمان صدقه کنار میگذاریم. از شما هم چیزی نمیخواهیم.» او خیلی خوشحال شد و رفت. من و مالک در حد خودمان شبیه زلزله بودیم که به جان خانواده افتاده بودیم.
خاطره آوارگی بعد از بمباران
از پنج شش سالگی حاج مالک، خاطره بمباران یادم میآید؛ خانه ما و چندین محله و خانه دیگر توسط جنگندههای رژیم بعثی عراق بمباران شد. آنجا هم باز خدا به داد حاج مالک و من رسید. برای اهالی سه چهار کوچه یک پناهگاه بیشتر نبود و همه با شنیدن صدای آژیر به آنجا رفته بودند. پدربزرگم اعتقاد خاصی داشت که موقع شنیدن آژیر هم بیرون نمیآمد. میگفت شما بروید، من میمانم. یکبار هم بمباران اتفاق افتاده بود و خانه ما و اطرافیانمان طوری نشده بود.
بار دوم که بمباران شد، ما به پدربزرگ گفتیم بیایید به پناهگاه برویم، اما قبول نکرد. ما هم با تأخیر رسیدیم. جلوی پناهگاه بودیم که صدای جنگندهها میآمد. همسایهمان که در ورودی پناهگاه بود، وقتی دید جنگندهها بالای سر ما هستند، دو دستی مثل عروسک ما را زیر بغل گرفت و دستهایش را روی سر ما گذاشت و جان خود را برای ما پناهگاه کرد. بعد هم جنگندهها بلافاصله بمباران کردند و همهجا را دود انفجار و ترکش پر کرد. وقتی آژیر سفید رفع خطر شنیده شد، سریع بیرون آمدیم و به طرف خانه دویدیم. دست مالک در دست من بود که وسط کوچه شهید «قَسم قسمت» را دیدیم. زانویش ترکش خورده و پایش قطع شده بود و خون از آن فوران میکرد. خودش هم مدام به هوش میآمد و دوباره بیهوش میشد. همهجا گرد و خاک و دود بود. بیشتر از نصف خانههای کوچه خراب شده بود.
دست مالک را گرفتم و سمت خانه رفتیم، اما دیگر خبری از خانه نبود و پدربزرگم زیر آوارها مانده بود. بچههای ارتش و سپاه که رسیدند، آوارها را کنار زدند و پدربزرگ را بیرون آوردند. پدربزرگم در آن لحظه بهخاطر ما بلند شد و تمامقد ایستاد، تا به ما روحیه بدهد و بگوید اتفاقی برایش نیفتاده و چند قدمی تا سر کوچه آمد، تا به مسافرخانه پیش پدر برود، ولی همانجا افتاد و مدتی در بیمارستان بود و مدتی هم در خانه بستری شد. تا اینکه در اثر عوارض همان بمباران و شکستگیهایی که داشت، بعد از مدت کوتاهی شهید شد.
صفای پدر، حاج مالک شدن پسر
مسئله مهم دیگر که مالک را حاج مالک کرد، درسهای معلمی بیسواد، اما وارسته بود، که درس علم و عمل و انسانیت را با هم در وجودش سرازیر و حتی او را خدمتگزار اهلبیت کرد و او تبدیل به شخصیتی اثرگذار شد. آن معلم وارسته پدرم بود که به هرآنچه که از دین میدانست، عمل میکرد. وقتی حاج مالک در معارفه استانداری گفت: «من افتخار میکنم که پدر من یک کارگر است.» من آنجا فهمیدم که چه میگوید. گفت: «من افتخار میکنم که هرچه که دارم و یاد گرفتم و ریشه و اساس هر فضیلتی که در من هست، پدرم است.» او بهخوبی توانستهبود همه اینها را در خود جمع کند. همه ما هرچه داریم از همان نان حلال و زحمت و ایمان و اعتقاد و اهل عمل بودن پدر است. پدرم چندین خانواده را مدیریت میکرد و حتی در آن مسافرخانه هم چندین آدم فقیر و بیپناه و بیمار را حمایت میکرد. آن موقع شهرستان ما خانه سالمندان نداشت و پدرم در آن مسافرخانه به دو سه نفر پیرمرد بیکس، بدون هیچ چشمداشتی رسیدگی میکرد. حتی گاهی لباسهایشان را به خانه میفرستاد تا مادرم آنها را بشوید. گاهی هم مادر در خانه آش درست میکرد و میگفت: «این را به مسافرخانه ببر، مشهدی محمد مریض است.» پدر چنین روحیهای داشت و در واقع یک خانه سالمندان کوچک برای آنها درست کرده بود. حتی چند دختر یتیم را هم سرپرستی و بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد. مادرم برایشان زحمت مادری میکشید و پدرم با اینکه زیاد متمول نبود، همهی خرج و مخارج زندگی و تحصیلشان را میداد و در این کارهای خیر و حسنه هیچوقت کم نمیگذاشت.
برای همه پدر بود
در همسایگی ما مرد نابینایی بود که کارش با همسرش به طلاق کشید. او دو دختر داشت که با طلاق پدر و مادرشان آواره شدند و مادرم تقبل کرد که آنها در خانه ما زندگی کنند و برای ما مثل خواهر بودند و پدر و مادرم به آنها خوب رسیدگی میکردند. البته این موارد غیر از آن کمکهای مالی بیشماری بود که پدرم به نیازمندان میکرد. حتی ناهارش را هم که در مغازه داخل «بارداخ» سفالی میگذاشت، مثلاً با کسی که جلوی مغازهاش بساط دستفروشی علم میکرد، شریک میشد. میگفت: «فلانی من زیاد اشتها ندارم، بیا دوتایی بخوریم.» و آن ناهار را طوری میریخت که دو نفر را سیر کند.
افراد مریض و بیپناهی هم بودند که خیلی از مغازهدارها حتی اجازه نمیدادند که آنها جلوی مغازههایشان بنشینند و بهخاطر وضع لباس و مریضی حادشان، از آنها بدشان میآمد، پدرم به آنها گفتهبود که وقتی گرسنه شدند و هیچجا غذا پیدا نکردند و یا هوس چای کردند و جایی پیدا نکردند، با خودشان ظرف و لیوان بیاورند و در ظرف و لیوان خودشان غذا و چای بخورند. پدرم نمیتوانست با ظرفهای مغازهاش به آنها غذا بدهد، چون مردم از سر و وضع ناجور آنها زیاد خوششان نمیآمد و بوی بدن و لباسشان آنها را آزرده میکرد، اما پدرم حتی به این افراد هم احترام واقعی میگذاشت و تحویلشان میگرفت. اینها یک نمایش اعتقادی نبود، بلکه واقعیت درونی پدرم بود، که جلوی چشم حاج مالک بود و در واقع معلم عملی او به حساب میآمد. پدرم به نمایش راه انداختن، نیازی نداشت، چون دنبال چیزی نبود، بلکه این روحیه در او نهادینه شده بود.
حاج مالک هم مثل پدر برای همه ما یک الگوی عملی بود. پدرم از وقتی چشممان را باز کردیم، احسان آبگوشت اربعینش تحت هر شرایطی، حتی با وضع مالی نهچندان خوب هم، روبهراه بود و ترک نمیشد. گاهی در عاشورا هم این بساط را راهاندازی میکند. وقتی هم دستش تنگ باشد، هفتاد، هشتاد تا پیتی بار میگذارد و بین همسایهها پخش میکند. او از دوران نوجوانیاش خادم حضرت اباعبدالله بوده و تا همین حالا هم این خدمتگزاری عاشقانهاش امتداد دارد.
حسینیهای در مسافرخانه
پدرم از اول محرم تا اربعین، شبها در مسافرخانه روضه خانگی داشت. همیشه هم نوار کاست عزاداری پخش میکرد، انگار که حسینیه است. بعضی جاهای مسافرخانه را پارچه سیاه میکشید و چایی احسان میداد و انگار در آن چهل روز مسافرخانه تبدیل به یک حسینیه میشد، که شبهای عجیبی هم داشت. مرد نابینایی بهنام مشهدی علی که صدای خوش و دلنشینی داشت، ایام محرم را از میانه به مراغه میآمد و در کنار خیابان روضهخوانی میکرد و مردم پولی به او میدادند. پدرم در آن مسافرخانه به او اسکان میداد. مشهدی علی شبها آنجا استراحت میکرد و غذا میخورد. مسافرخانه که پر از مسافر میشد و شام میخوردند و میخواستند برای استراحت بروند، پدر چراغها را خاموش میکرد و میگفت: «مشهدی علی یک روضه برایمان بخوان.» و انگار این روضهها گوشهای از حوادث کربلا را جلوی چشم ما میآورد و سوز صدایش دل همه را آتش میزد. بعد از روضه هم چراغها را روشن میکرد و چای روضه میداد و سپس کاسهای برمیداشت و اول خودش مبلغی پول داخل آن میگذاشت، سپس آن را دورتا دور میچرخاند و هر کدام از مسافرها پولی درون آن میگذاشتند و آخر سر همه را به مشهدی علی روضهخوان میداد.
مردمداری؛ ارث ماندگار پدر
واقعیت این است که حاج مالک چیزی نداشت غیر از اینکه همه خوبیهای وجودش را بهصورت عملی از پدر گرفته بود. عشق به اهلبیت، عشق به خدمت و احترام به مردم و انجام کارهای خیر، تحویل گرفتن افراد دردمند، همه اینها را از پدر به ارث برده بود و داشت همه را در زندگیاش پیاده میکرد.
آن زمان که اهالی روستا هنوز با چک و تراول زیاد آشنایی نداشتند و پولشان را داخل گونی میآوردند و به پدرم تحویل میدادند و میخواستند که برایشان نگهداری کند، تا کمکم از او بگیرند و استفاده کنند. پدرم امین واقعی مردم بود، طوری که حتی گاهی ناموسشان را هم دست او میسپردند. یعنی زیاد اتفاق میافتاد که فامیل و بستگانمان در روستا و حتی آنهایی که فامیل نبودند، ولی مشتری مسافرخانه شده بودند، وقتی همسر و یا دخترشان مریض میشد و آنها را از روستا برای درمان میآوردند، چون کارهای روستا، اعم از رسیدگی به حیواناتشان و یا بیصاحب ماندن باغ و مزرعه، مانع از این میشد که آنها بتوانند مدتی را دور از خانه و زندگیشان بمانند و کسی نبود که در غیابشان به آن کارها رسیدگی کند، اهل خانواده را هرچند مدتی که برای درمان و انجام آزمایش و معاینات وغیره لازم داشتند، پیش پدر میگذاشتند و خودشان به روستا برمیگشتند. پدر آنها را به خانه میآورد و مادرم آنها را به دکتر میبرد و کارهایشان را انجام میداد و بعد از درمان به روستا برمیگشتند.
ویژگیهای شخصیتی
حاج مالک بسیار مهربان و مؤدب بود و علیرغم اینکه فرزند کوچک خانواده بود، ولی نسبت به همه بچهها مسئولیتپذیری بیشتری داشت. اعتماد به نفس و شجاعت خاصی درونش بود و بسیار اهل توکل بود و در کنار اینها بسیار متواضع و فروتن بود. علاقه و محبت خاصی به خانواده مخصوصاً به پدر و مادرمان داشت. سعی میکرد در هر سفر زیارتی کل اعضای خانواده، برادران و خواهران بهویژه پدر و مادر را همراه خود کند. بسیار کریم و بخشنده بود. زیارت که میرفت و همینطور در اعیاد برای تمام اعضای خانواده و تعدادی از اقوام هدایایی تهیه میکرد. در رسیدگی و کمک به مستمندان فامیل و محل جدی بود. ما بعد از شهادتش متوجه شدیم که مالک به کمک مادرم چند خانواده فقیر را در محله قدیم پدری تحت حمایت خود داشته است. در تحصیل بسیار جدی و کوشا بود و حتی به درس بچههای محل و فامیل هم اهمیت میداد و کمکشان میکرد. برایشان کلاسهای تقویتی میگذاشت و مشاوره رایگان تحصیلی میداد.
از همان دوران نوجوانی توانایی مدیریتی و اقتصادی خوبی داشت. در دوران نوجوانی علیرغم سن اندک و جثه کوچک خود کارهایی انجام میداد که مورد تعجب همه بود. در همان دوران مدرسه متوجه شدیم که پول رهن تهیه مسکن یکی از معلمانش را که مشکل مالی داشت، داده است.
از همان نوجوانی با کلامش موج عجیبی ایجاد میکرد و حیاتی به اطرافش میبخشید و انقلابی در دلها به وجود میآورد، که توان وصفش را ندارم. او در عین حال انسانی با عاطفه، با انگیزه، رقیقالقلب و اهل صلهرحم بود. پدر، مادر و خواهر و برادرانش برایش مهم بودند. حتی از رفقا و همکلاسیهایش نیز غافل نبود. احوال فامیل را مرتب جویا بود و با همه مشغلههایی که داشت، برای این کارها هم وقت میگذاشت. هر از چند گاهی هم میخواستیم دور هم جمع شویم، برای هر کس یک کادو میآورد و دلش را شاد میکرد. به آنهایی که وضعیت مالی خوبی نداشتند، رسیدگی میکرد و روحیه لطیفی داشت.
مسئول آموزش پایگاه
اواخر تحصیلات راهنمایی حاج مالک بود و من قبل از او عضو بسیج مسجد محل بودم و در تابستان که مالک بیشتر پیش پدر بود، من صبحها میرفتم مثلاً جلوی مغازه پدر کفاشی میکردم و حاج مالک دستفروشی میکرد. برادر دیگرم نیز جای دیگری دستفروشی میکرد و همه خود را مشغول کرده بودیم. ولی من بعدازظهر که میشد، سریع بساطم را جمع میکردم و به مسجد محل میرفتم و به کارهای فرهنگی و اجتماعی بسیج علاقهی زیادی داشتم. بعد از مدتی حاج مالک را هم به مسجد بردم و از همان زمان حضور در مسجد و کلاسهای قرآن و بسیج و پایگاه شروع شد. من علاقه زیادی به مطالعه داشتم و بیشتر درآمدی را که از کفاشی داشتم، ذخیره میکردم و از یک کتابفروشی، کتابهای مذهبی میخریدم و با مطالعه آنها، در مسجد سخنرانی میکردم. هر کتابی هم که میخریدم، حاج مالک از من میگرفت و سریع میخواند و پولهای خودش را پسانداز میکرد و نتیجه این پسانداز کردنها این بود که وقتی من دوچرخه داشتم، او صاحب موتورسیکلت بود. یعنی بسیار خوشفکر و با استعداد بود. ما وارد فعالیتهای مسجد و پایگاه شدیم و به مرور زمان من مسئول پایگاه مسجد محل شدم و از حاج مالک برای کلاسها استفاده میکردم و دیگر از او کار میکشیدم و کلاس تحویلش میدادم. تا اینکه کارهای پایگاه ما اوج گرفت و ما پایگاه را از حالت سنتی ارتقا دادیم و هفت روز هفته بهصورت شبانهروزی در پایگاه فعالیت میکردیم و اعضا و نیروهایمان از سی، چهل نفر به هزار و خردهای رسید. هفت روز هفته چند تا مسجد و مدرسه برای کلاسهای تابستانی اعم از درسی، اعتقادی، اخلاقی و احکام وغیره میگرفتیم و خیلی فعال بودیم، تا اینکه اولین پایگاه نمونه در سطح کشور شدیم و چند مورد طرح کشوری از آن استخراج و ابلاغ شد.
فرصت جبران پیدا نکردم
در دوران دبیرستان عضو فعال و تأثیرگذار پایگاه محل بود و مدیریت اردوهای زیارتی پایگاه را برعهده داشت. علاوهبر برنامهریزی و هدایت و مدیریت کارهای اجرائی، از همان دوران نوجوانی فصاحت و بلاغت و شیوایی کلامش دلنشین بود. کلاسهای اخلاقی و مباحث دینی مالک در پایگاه بسیار مؤثر و مورد توجه همه بود، طوری که همیشه او را بهعنوان امام جماعتشان انتخاب میکردند و معمولاً بعد از هجده سالگیاش، نمازهای جماعت خانواده و فامیل در هر تجمع و مجلسی که تشکیل میشد به امامت او برگزار میشد.
حاج مالک مسئول آموزش پایگاه ما بود. یک بار که بچهها را به رزم شبانه برده بودیم، من سرستون بودم. در تاریکی شب یک لحظه پایم سر خورد و با صورت بر زمین افتادم و تقریباً بیهوش بودم که در آن تاریکی احساس کردم سرم روی زانوی کسی قرار دارد و سپس صدای مالک را شنیدم که میگفت: «داداش! داداش! بلند شو. حالت خوبه؟» و من وقتی فهمیدم که در تاریکی آن بیابان، وسط کوهها سرم روی زانوی حاج مالک است، انگار دنیا را به من دادند و با آن حالم به حدی خوشحال بودم که فقط خدا میداند. وقتی بالگرد سقوط کرد، گفتم: «برایت تلافی میکنم.» آن شب که به کوههای ورزقان در دنبال حاج مالک و بقیه سرنشینان بالگرد بودیم، میگفتم: «انشاءالله چیزی نشده و پیدایش میکنیم.» یک روز حاج مالک سر مرا روی زانو گرفتهبود، امروز هم من برایش جبران میکنم، اما نشد و این جبران هیچوقت اتفاق نیفتاد.
یکی از فعالیتهای حاج مالک در دوران دبیرستان در پایگاه مقاومت شهید مدنی، این بود که همراه برادرم صالح، عکس شهدای محل را قاب میگرفت و روی دیوار مسجد نصب میکرد، اما همیشه دو قاب خالی برای دو شهید جدید هم در کنار قابهای شهدا میگذاشت، تا بسیجیان پایگاه برای شهادت مسابقه دهند، یکی از آن دو قاب خالی الان با عکس شهید مالک رحمتی پر شده است.
از بسیج محل تا دانشگاه امام صادق
خاطرات بسیار خوبی با هم داشتیم. به اردوها، کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه، دورههای مطالعاتی علاقه زیادی داشت. آدم خوشفکر و خلاقی بود.
در اولین آزمون کنکور هم در دانشگاه تهران و هم در دانشگاه امام صادق علیهالسلام قبول شدهبود، که دانشگاه امام صادق علیهالسلام را برای تحصیل انتخاب کرد و تا مقطع کارشناسی ارشد، رشته حقوق و فقه و مبانی حقوق اسلامی در همان دانشگاه تحصیل کرد و مدرک دکترای خود را نیز در رشته حقوق از دانشگاه خوارزمی تهران دریافت کرد. تا زمانی که دانشگاه میرفت، کلاسهای قرآن و کلاسهای پایگاه ما با حضور او کلاسهای پرخاصیت و باکیفیتی بود. وقتی هم وارد دانشگاه امام صادق شد و با فضای معنوی و تحقیقاتی آنجا آشنا شد، همان سال اول سراغ کتابهای شهید مطهری رفت و آنها را همراه با خلاصهنویسی مطالعه میکرد. بعدها این خلاصهنویسیها را چاپ کرد. بعد هم در پایگاه یک دفتر نشر و پژوهش راهاندازی کرد و آنجا کارهای مطالعاتی و پژوهشی انجام میداد و نشریهای زد و فکر و قلم بچهها را خصوصاً در اندیشههای شهید مطهری بهکار گرفت. خیلی تمرکز داشت و به خواندن کتاب هم خیلی علاقهمند بود و مطالعاتش را با دغدغه انجام میداد. تا منظومه فکری شهید مطهری رفته بود و نخ دین را از زبان این دینشناس فیلسوف و عارف گرفته بود. ماحصل زحمات حضرت امام، علامه طباطبایی و شخصیتهای مختلف دیگر، شخصیتی به نام مرتضی مطهری شدهبود و حاج مالک حالا در کتابهای او غور میکرد و مطالعاتش را خلاصهنویسی میکرد. *کتاب را نمیخواند، بلکه آن را میخورد.
از وقتی که با اساتید دانشگاه امام صادق آشنا شد و با طرحهای مطالعاتی آنجا اخت شد، با این کتابهایی که میخواند، گاهی به او میگفتم: «حاج مالک تو کتابها را نمیخوانی، بلکه آنها را میخوری.» کتابها را که میخواند و در مورد آنها و از مطالبشان صحبت میکرد، هر صحبتش یک تلنگر عمیقی برای همه تحصیلکردههای پایگاه و حتی شهرستان بود. هر وقت پای صحبتهایش مینشستم، احساس میکردم که انگار یک اندیشمند بینظیر در حال صحبت کردن است. صحبتهایش واقعاً پر از معارف ناب اسلام واقعی، بدون حاشیه و بدون قرائتهای منفی و ضعیف، بدون قرائتهای حسی و خیالی و سرشار از تعالیم اسلام ناب و واقعی و برگرفته از اندیشههای امام بود.
به یاد دارم که یک کتاب حجیمی به نام «اسلام ناب» آورده بود که از فرمایشات حضرت امام بود. وقتی آن را خواندم، دیدم که خروجی آن تربیت و ساختن یک انسان مبارز، مجاهد و ضداستکبار است. کتاب را میخواند و به جانش مینشست و آن را تبیین میکرد. مخصوصاً این طرحهای مطالعاتی، چهارچوب شخصیتی او را چنان بار آورده بود که واقعاً انسان خیلی خاصی شده بود.
با شهدا انسی عمیق پیدا کرده بود
موقع حضور در کاروانهای راهیان نور دانشگاه امام صادق میدیدم که چه حسوحالی دارد و چه ارتباطی با شهدا برقرار کرده و چه شناختی از آنها پیدا کرده بود که شیفته شهدا شده بود و در حالوهوای دیگری زندگی میکرد. وقتی من جذب سپاه شدم، دور که بودم، حدود پنج شش ماه پایگاه را دست او سپرده بودم. پیگیریهایش را که میدیدم، کیف میکردم که الحمدلله یک پایگاه نمونه کشوری با این همه کارهای زیربنایی و سخت دچار رکود نشده و با حضور و مدیریت او کارها خیلی خوب پیش میرود و خیلی احساس رضایت داشتم. بعد از مدت کوتاهی دیدم که جایمان عوض شده؛ من خودم فرمانده بودم و او مسئول آموزش بود، اما حالا او عملاً فرمانده شده بود و من بهعنوان نیرو داشتم از او یاد میگرفتم. او معلم شده بود و من شاگردش شده بودم. آنقدر پختگی و تکامل و جذابیت در مطالبش بود که دیگر من تبدیل به نفر دوم پایگاه و شاگرد و ریزهخوار مکتب حاج مالک شدم. وقتی کتاب و یا قرآن میخواند، مخصوصاً قرآن و مفاتیح، واقعاً انگار وارد عالم دیگری میشد. اصلاً در دعاها غرق میشد. نمود بعضی از دعاها را من در قنوت نمازهایش میدیدم. یک مدت در قنوتش میخواند: « إِلَهِی کَفَى لِی عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً...؛ خدایا عزتی بالاتر از این نیست که تو خدای منی و من عبد تو هستم.» طوری میخواند که میفهمیدی مغز دعا را شکافته و متوجه عمق معنای آن شده. مدتی هم میدیدم که این دعا را میخواند: «اَللَّهُمَّ اِجْعَلْنِی أَخْشَاکَ کَأَنِّی أَرَاکَ... خدایا چنان کن که من از تو چنان خشیت داشته باشم که انگار تو را میبینم.» سخنرانیها و مواضعش برای همه اهل فکر و نظر، در حوزه و دانشگاه و پایگاه و بسیج و سپاه، محل توجه شده بود. او را برای دورهها به پادگانهای آموزشی سپاه که فرستاده بودیم، با دادن چند طرح اجرائی کل پادگان را کن فیکون کرده بود. یکبار در یکی از دورهها که با سی، چهل نفر رفته بودند. فرمانده پادگان دیده بود که این مجموعه کوچک در بین چند صد نفر متفاوتاند و چه کارهایی که نمیکنند. گفته بود کل کارهای این حسینیه در مدت این ده روز دست شما و هر کاری میخواهید، انجام دهید. ما هم مینشینیم و از شما استفاده میکنیم. اینگونه بود که مالک، حاج مالک شده بود.
پـروازی کـه از حاشیۀ شهر شروع شد
عجب نیست که صفت «مردان خدا» در کنار نام آنهایی حک شود، که در پایینترین نقاط دنیا قدم میزنند و از همان نقاط هم اوج میگیرند. عجب نیست که هر آن، یک امداد غیبی از سوی خدا دریافت کنند و لذت برند، چون اخلاص و بیرنگی، رنگ و بوی خدا را بر همۀ زندگیشان میپاشد و هر آن به خدا نزدیکترشان میکند. آنها با کسانی مینشینند و گپ میزنند که ظاهرشان هیچ جلوهای ندارد و همیشه اهانت میشنوند، اما باطنشان پر از روزنههاییست که نور خدا از آنها ساطع است و عدهای که مردان خدایند و نور خدا را در همهجا تشخیص میدهند، برای اتصال به خدا دنبال صاحبان این روزنهها میروند، حتی اگر زیر پلها با بدترین وضعیت زندگی کنند و یا در حاشیهای فقیرنشین بدون امکانات سر کنند. زندگی شهید مالک رحمتی با همین مسیر پاک خدایی شد و به بهشتی منتهی گردید که فیهاخالدون در آن نور و زیبایی میبییند و دیگر تاریکی و ظلمی نیست که اذیت شوند.
وقتی فرمانده پایگاه بودم، یکبار بچههای پایگاه را به اردوی مشهد برده بودیم. یک اتوبوس خواهران و یک اتوبوس هم برادران داشتیم. همۀ کارهای اردو از برنامهریزیها گرفته تا هماهنگی استاد اخلاق حوزه و گرفتن اتوبوس، کارهای تغذیه، کارهای مزار شهدا وغیره همه برعهدۀ خودش بود. علاوهبر اینها چون آشپزی خیلی خوبی داشت، آشپزی را هم خودش میکرد. همیشه در روضههای حضرت زهرا(س) که هرساله برگزار میشد و در مسجد و پایگاه احسان داشتیم، سرآشپز این احسان چهارده هزار نفری خود حاجی بود.
آن زمان با این که من فرمانده پایگاه بودم، اما بهخاطر تاًثیرگذاری، توانایی و کیفیتی که در خروجی کارهایش میدیدم و آنها را با فعالیتهای خودم مقایسه میکردم، میدیدم که خیلی بهتر انجام میدهد. برای همین عملاً همۀ کارها را به دست او سپرده بودم، تا مدیریت کند. از طرفی هم دوره داشتیم و کنارش حضور نداشتم. ما چند روزی را در مشهد بودیم. در مسیر برگشت، دو نفری صندلی جلوی اتوبوس نشسته بودیم. حدود چهل دقیقهای بود که از مشهد خارج شده بودیم. حاج مالک یک لحظه سرش را روی شانهام گذاشت. همینکه داشت خوابش میگرفت، آرام کنار گوشم گفت: «داداش! میدانی در این چهار روزی که مشهد بودیم، حتی یک بار هم فرصت نکردم زیارت امام رضا(ع) بروم! تمام مدت یا غذا آماده میکردم، یا اساتید را هماهنگ میکردم و یا اینکه بازدید داشتیم. اصلاً فرصت نشد که حتی یکبار داخل حرم بروم و سلامی بدهم.»
با این حرفش خیلی خجالت کشیدم، چون خودم برای اینکه خیالم از همۀ کارها راحت بود، روزی یک یا دو بار آن هم دل سیر حرم رفته و زیارت کرده بودم. آنجا بود که یادم افتاد در خاطرات حضرت امام خمینی(ره) خوانده بودم که در نجف وقتی با طلبهها به زیارت میرفتند، حضرت امام یک زیارت بسیار مختصری انجام میداد و عدهای میگفتند که اینطور زیارت کردن مختصر، دور از شأن سید روحالله است. اما ایشان میآمد و غذا و چایی را آماده میکرد. جارو میکرد و آب به اطراف میپاشید، که وقتی بقیه از حرم آمدند، ببینند که همهچیز آماده است. امام چنین شخصیت و روحیهای داشت. آن لحظه فقط توانستم بگویم: «انشاءالله جبران میشود، خدا کریم است.» و همینطور هم شد. سالها گذشت و حاج مالک به آستان قدس رفت و آنجا مسئولیت گرفت؛ اول در بنیاد بهرهوری موقوفات بود و بعد هم نایبالتولیه شد. من بهخاطر ترافیک کاریای که داشتم، در آن چند سالی که او مسئولیت گرفته بود، فقط یکبار توانستم به مشهد بروم و او را در آستان و محل کارش ببینم.
اتاق کارش دقیقاً کنار ضریح و چسبیده به آن بود. همانجا به او گفتم: «حاج مالک! خدا عجیب برایت جبران کرد! یادت هست که آن سال زمان اردو، حتی یکبار هم نتوانستی زیارت بروی؟! در عوض حالا دیگر کلاً خود را وقف زوار امام رضا(ع) کردهای و هر روز هم کنار ضریح امام رضا هستی و حتی گاهی داخل ضریحی. همان کارهایی که کردی تو را به اینجا رساند.» گفت: «یادش بهخیر.»
حاج مالک قبل از انتصاب به سمت استانداری آذربایجانشرقی به مدت دو سال قائممقام تولیت آستان قدس رضوی بود.
همنشین کارگران زیر پل
روزگارانی گذشت و حاج مالک در همان اوایل دانشجویی توسط دوستانی که با توانایی و استعدادهای او آشنایی داشتند، بهعنوان مشاور جوان وزیر فرهنگ معرفی شد و از اینجا بود که فعالیتهای سیاسی و اجتماعی او در سطح ملی آغاز شد. بعد از مدت بسیار کوتاهی نیز مشاور جوان رئیسجمهور شد. در همان اوایل دانشجویی بود که با خانمی که از سادات بود، آشنا شد که روحیاتشان خیلی به هم نزدیک بود و بعد از انجام صحبتها و مراحل اولیه با هم ازدواج کردند. همسرش همفکر با خودش بود و با اینکه فاصلۀ طبقاتی خانوادههایشان خیلی زیاد بود، ولی همسرش کاملاً همراه و همدل او بود و حتی تا روز شهادتش هرچه خوبی از حاج مالک دیده بودیم، رفتار و اخلاق همسرش نیز شبیه خودش خوب بود و کفو هم بودند و زندگی خوب و خوشی داشتند.
بعد از ابتکاراتی که حاج مالک در دانشگاه انجام داد و طرحهای ابتکاری ویژهای ارائه داد، آن نبوغش در دانشگاه خاصی مثل دانشگاه امام صادق(ع)، که استعداد او را به همه شناساند، به اتاقهای فکر وزرا و رئیسجمهور وقت جذب شد. بلافاصله برای معاونت سیاسی وزارت کشور رفت و به مرحلهای رسید که مسئولیت مصاحبۀ همۀ فرمانداران کل کشور با او بود.
وقتی به دفتر کارش رفته بودم، دیدم که خیلی از شخصیتهای مهم و مسئولین منتظر ملاقات با او نشستهاند. از آنجایی که برادر بزرگترش و روزی هم فرمانده پایگاهش بودم، با خود گفتم که نکند یکدفعه غرور او را بگیرد و پایش بلغزد و بهخاطر پستی که دارد، خطا برود. حتماً باید با او صحبت کنم. منتظر شدم تا سرش خلوت شد، گفتم: «حاج مالک! یک کار خصوصی با تو دارم و میخواهم با تو حرف بزنم.» اما او گفت: «صبر کن نماز بخوانیم و برگردیم. بعد از نماز اتاق چند دقیقهای خالی میشود.» بعد از خواندن نماز که به اتاق برگشتیم، همانجا به او گفتم: «حاج مالک! در حال حاضر تو اینجا مسئولیت مهمی داری و با فرماندار مصاحبه میکنی. ائمۀجمعه به دفترت میآیند و شخصیتهای مهم و نمایندهها با تو ارتباط دارند. مثلاً کسی را به تو معرفی میکنند و تأییدش میکنند و ابراز محبت میکنند. مبادا یکوقت چون به جایی رسیدهای و برای خودت کسی شدهای، خود را بالا ببینی و فکر کنی واقعاً خبری شده.» داشتم این حرفها را راحت به او میزدم و او هم سراپا گوش بود و حرف نمیزد.
وقتی دیدم خوب و با علاقه گوش میدهد، آب و تاب کلامم را بیشتر از قبل کردم و ادامه دادم: «نکند یک لحظه عُجب و غرور تو را بگیرد. یادت باشد که تو همان کسی هستی که وقتی من جلوی مغازۀ پدرم کفاشی میکردم، تو هم کنار جوی و در خیابانها دستفروشی میکردی. در تابستان گرما اذیتمان میکرد و آفتاب آنقدر بر سرمان میتابید که گاهی خوندماغ میشدیم. ناهارمان را هم آنجا کنار خیابان میخوردیم که برای ناهار هم به خانه نرویم و کار کنیم و چند تومان بیشتر فروش داشته باشیم. اینها را همیشه بهخاطر داشته باش و هرگز به پست و مقامت مغرور نشو که فکر کنی به مقامی رسیدی و اینجا فرماندار انتصاب میکنی.»
من پشت سر هم میگفتم و او همینطور نگاهم میکرد. تا اینکه گفت: «بلند شو با هم جایی برویم.» با هم از دفتر خارج شدیم. از او پرسیدند: «کجا میروید حاجی؟» گفت: «بیرون میرویم.» خواستند راننده را خبر کنند، گفت: «نه با ماشین خودم میرویم.» و این ماشین همان پراید خاکستری دست دومی بود که روزی برای تأمین هزینههای معاش خود با آن مسافرکشی میکرد. مرا سوار کرد و بدون اینکه در طول مسیر، از وزارتخانه تا مقصد، حرفی بزند و چیزی بگوید، به جایی زیر پل مدیریت، کنار دانشگاه امام صادق(ع) برد. من بعداً فهمیدم که آنجا کجاست! جایی بود که کارگرهای فصلی تهران بعد از یک روز کارگری و خستگی، شبها را در آن استراحت میکردند، تا پول کارگریشان را صرف مسافرخانه و هتل و یا پرداخت اجارۀ منزل نکنند و برای خانوادههایشان به شهرستان بفرستند. هیچ امکاناتی هم برای زندگی در آنجا نبود، نه آبی، نه چیز دیگری. فقط ورقههای ایرانیتی گذاشته بودند که بتوانند در سایۀ آنها بنشینند و زیراندازشان پتو و موکت بود که دو سه نفری هم روی آنها خوابیده بودند. هشت، نه تا از این مکانهای استراحت غرفهمانند آنجا بود. وقتی ما رسیدیم، افرادی که آنجا بودند، جلو آمدند و با حاج مالک سلام و احوالپرسی کردند و من تازه متوجه شدم که او را میشناسند. حاج مالک برگشت و به من گفت: «داداش! ببین من برای این که خودم و گذشتهام را فراموش نکنم و یادم نرود چه کسی بودم و از کجا به کجا رسیدهام، هر از گاهی شبها وقتی ده، پانزده تا کارگر برای استراحت به اینجا برمیگردند، من در ظروف یکبارمصرف غذا میگیرم و اینجا میآیم و با آدمهایی که اینجا میبینی، دور هم مینشینیم و با هم غذا میخوریم. بعد از غذا خوردن به خود میگویم که مالک! یادت نرود آن پیرمرد پدر توست، آن مرد دیگر، برادر توست و این خود تو هستی و... و همینطور با این فقرایی که اینجا هستند، همذاتپنداری میکنم. اینجا میآیم و با اینها مأنوس میشوم، تا هیچوقت گذشتۀ خود را گم نکنم.»
از حرفها و درایت و تواضعی که در وجودش بود، خیلی خجالت کشیدم و با خود گفتم: «من کجا و او کجا؟!» او با همین حسوحال داشت در وزارت کشور کار میکرد. شب و روز هم کار میکرد و کارش را خیلی خوب انجام میداد.
کار مملکت باید درست انجام شود
دلسوزی و احساس مسئولیتی که حاجی برای درست انجام شدن کارش در وزارت داشت، باعث شدهبود که عدهای صدایشان دربیاید، چون درواقع روحیۀ آنها با سلیقه و روحیۀ حاجی که تلاش میکرد کارهای مربوط به صلاح کشور به نحو احسن انجام شود، نمیخواند. شوخی نیست که یک جوانی بتواند پلههای ترقی و پیشرفت را با نبوغ و پشتکارش طی کند و به جایی برسد که بتواند برخلاف نظر آن عده عمل کند.
وقتی با دقت و حساسیت تمام از افرادی که پیش او برای فرماندار شدن میآمدند، مصاحبه میگرفت، یکی از مسئولین ارشد و کشوری دولت وقت، در موردش پیغامی برای وزیر فرستاده بود که «آقای وزیر به آقای رحمتی بگویید افرادی که ما برای فرماندار شدن پیش او میفرستیم، دیگر آنجا با او مصاحبه نکنند و فقط مقدمات صدور حکمش را انجام بدهند. تمام.» اما او این شرایط را قبول نکرده و گفته بود: «من باید وضعیت کسی را که قرار است نمایندۀ حاکمیت دینی در یک شهرستان شود، را کامل بررسی کنم و یک مصاحبۀ تخصصی از او بگیرم و ببینم که آیا صلاحیتش را دارد که نمایندۀ حکومت و نظام اسلامی باشد یا نه؟!» چندبار به او اخطار داده بودند که نباید این کار را بکند و تا این حد سخت بگیرد، اما او همچنان کار خود را میکرد. به همین دلیل آن شخص که از مقامات ردهبالا بود، به او گفته بود که یا محترمانه استعفا بدهد، یا اینکه برکنارش میکنند. او هم گفت: «من استعفا میدهم و حاضر نیستم بهخاطر کسی از وجدان کاری و دقت عملم و اقدام انقلابی خود کوتاه بیایم و در کارم کمکاری کنم.» و استعفا داد.
اشک شوق حاشیهنشینها
در همان دوران که مسئولیتهای مختلفی هم داشت، وقتی به شهرستان میآمد، مثلاً به من میگفت: «با چند خانوادۀ شهید هماهنگ کن تا برای دیدار برویم، ولی از خانوادههای حاشیهنشین انتخاب کن.»
چون هر مسئولی که میآمد، به طور معمول به دیدار چهار، پنج خانوادهی مشخص میرفت و او برخلاف بقیه، سراغ خانوادههای حاشیهنشین هم که در مناطق محروم بودند و کسی سراغشان را نمیگرفت، میرفت و هدایای خوبی هم برایشان میبرد و از آنها دلجویی میکرد و به آنها محبت میکرد و دست پدران شهدا را میبوسید. خانوادههای شهدا هم اشک شوق میریختند.
من هم که فرمانده سپاه شده بودم، از او یاد گرفته بودم که وقتی میخواهم به خانوادۀ شهدا سر بزنم، انتخابم از شهدای معروف نباشد، چون همه به دیدار آنها میروند. بنابراین به سراغ خانوادههای شهدا که در روستاها بودند و یا آنهایی که در منطقۀ فقیرنشین شهرستان بودند، میرفتم. یا این که میگفت که شب به محلۀ قدیمیمان برویم. ساعت دو، سه بعد از نیمهشب میرفتیم، خانهها را نگاه میکردیم و به مسجد هیئت میرفتیم. گاهی هم بعدازظهر به آنجا میرفتیم. چند تا از همسایهها بودند که مشکل مالی داشتند، حاج مالک به آنها کمک و رسیدگی میکرد و پولی را مثلاً زیر تشک یا جایی میگذاشت و مستقیم به خودشان نمیداد که خجالت نکشند.
غصهدار غمهای حضرت آقا
او مصداق جوانگرایی در دولت سیزدهم بود. تعهد و نظم در فرآیند اقدامات اداری را اولویت میدانست و در مسئولیتهای خویش از هیچ تلاشی برای خدمت به مردم دریغ نمیکرد. همچنین رفاه کارمندان تحت امرش، همواره مورد توجه این شهید بود و برای تحقق منویات و اهداف مورد نظر حضرت آقا مجاهدانه تلاش میکرد. در واقع یکی از ویژگیهای خاص حاج مالک، علاقۀ زیادش به حضرت آقا بود. واقعاً شیفتۀ ایشان بود و دائماً با دغدغۀ خاصی فرمایشات حضرت آقا را پیگیری میکرد. مثلاً در اتفاقات تلخ و یا فتنهها و بحرانهایی که اتفاق میافتاد، گاهی میدیدم که از ناراحتی بغض گلویش را گرفته و چشمهایش به خون نشسته است.
با هم که در خلوت حرف میزدیم، از تحرکات احزاب و شخصیتهای سیاسی گلهها میکرد و میگفت: «خدا به داد دل این سید مظلوم برسد. بهخاطر این همه فشاری که بر قلب این نائب امام زمان(عج) است، خدا به قلب ایشان صبر و آرامش بدهد.» در همۀ بحرانها و مشکلات خیلی خودخوری میکرد و نگران حضرت آقا بود.
علاقۀ زیاد و شیفتگیاش به حضرت آقا باعث شده بود که کار و زندگیاش را با منظومۀ فکری ایشان تنظیم کند و دیگر نظام فکری حضرت آقا دستش بود و نظام فکری خود را کاملاً با آن یکی کرده بود. به حدی فکر و ذکرش با حضرت آقا بود، که فکر و ذکر خود او هم مثل ایشان شده بود. گاهی برای رفع مشکلات نذر مالی میکرد و میگفت: «این سید سیمش وصل است.» بعضی مسائل بود که همیشه اذیتش میکرد. بعضی از شخصیتها بودند و هستند که خلاف منافع ملی کشور و خلاف تمایل قلبی حضرت آقا عمل میکنند و اینها بود که او را خیلی اذیت میکرد، طوری که حتی گاهی آنها را به زبان میآورد.
به کارش خیلی اهمیت میداد و تا دیروقت هم کار میکرد. وقتی ما به خانهاش میرفتیم، زودتر از ساعت ۹ یا ۱۰ شب به خانه نمیآمد و دائم در حال کار و خدمت بود. یعنی نه خودش اهل رکود و تنبلی بود و نه اجازه میداد که اطرافیانش اینطور باشند. میگفت: «ما وقت کمی داریم. ما باید برای نظام، کار و تلاش کنیم.» خودش هم ستون فقرات و محور این تلاش و فعالیت بود. گاهی من به او تشر میزدم که ما برای میهمانی به خانهات آمدهایم و باید زودتر به خانه بیایی. یکبار هم بعد از اینکه استانداری را تحویل گرفته بود، به یاد دارم که عید بود و ماه رمضان هم بود، به او گفتم: «ما میخواهیم از مراغه حرکت کنیم و بیاییم شما را ببینیم.» قبول کرد و گفت: «تا آن موقع حتماً همۀ کارهای من تمام میشود.» اما وقتی دم خانۀ سازمانی استانداری رسیدیم، نزدیک یک ساعت سر پا ماندیم تا حاجی رسید. به خانه هم که میآمد، فضای خانه کلاً عوض میشد. اگر کاری بود، انجام میداد. اگر ظرفی بود، میشست. اگر غذا آماده نبود، غذا هم درست میکرد. به بچهها میرسید و با آنها شوخی میکرد، طوری که انگار این همان کسی نیست که از صبح کار کرده و خسته شده است. با پدر و مادر صحبت میکرد. با خواهرها و برادرها، دامادها و با عروسها، با همه گرم میگرفت و انرژی و روحیه میداد.
آرزوهایش را با خود برد
حاج مالک دو آرزوی بزرگ برای خودش داشت؛ یکی اینکه همیشه میگفت: «از خدا یک خانۀ خیلی بزرگ میخواهم که در طبقۀ پایینش یک حسینیۀ بزرگی درست کنم، تا هر هفته آنجا هیئت و روضه و احسان اهلبیت برگزار کنیم.» با این که هر سال روز عاشورا نذری هیئتمان را خودش میداد و نذری خیلی بزرگی هم میشد و در کارهای هیئت هم کمک میکرد.
به صندوق خیریهای که داشتیم، نیز کمک میکرد. من خودم هرجا کم میآوردم، به حاجی زنگ میزدم و او هم بدون هیچ حرفی واریز میکرد. ولی با اینهمه خیلی دلش میخواست که برای سفرهداری و برپایی مجلس روضه حسینیهای وجود داشته باشد، اما متأسفانه این آرزو در دلش ماند و آرزوی دومش نیز بهکارگیری یک چرخۀ تولیدی بود که کار خیلی بزرگ و سختی هم بود و قرار بود به رفع نیازهای مصرفی و رفع وابستگی کشور کمک کند و گوشهای از نیازمندیهای اساسی مردم را تأمین کند. در واقع قرار بود که چرخهای با تولید چندین محصول و اشتغالزایی برای تعداد زیادی از مردم باشد. میگفت که اگر روزی دستم خالی شود، یا بازنشسته شوم، یا بخواهم کار سیاسی و اجتماعی را کنار بگذارم، میآیم و این کار را کنار کار تربیتی شروع میکنم.
عشق به خانواده و پدر و مادر
دلخوشی حاج مالک سفرهداری، اطعام، تفقد و دستگیری از فامیل و نیازمندان بود. هروقت پولی دستش میآمد، به شهرستان میآمد و سریع یک گوسفند میگرفت و همۀ فامیل و خانوادهها را دور هم جمع میکرد. آبگوشت بار میگذاشتند و قربانی میدادند. به این کارها علاقۀ زیادی داشت. یا مثلاً بهطور ناگهانی در تهران یا مشهد خانواده را دور هم جمع میکرد و میخواست که با هم باشیم. به اطعام طعام به دیگران و نفع رساندن به آنها علاقه داشت. همیشه میخواست دلی را خوشحال کند و محبت را بین اطرافیان بیشتر کند.
هیچوقت مالی جمع نمیکرد که خودش بخورد. همۀ کارهایش از این جنس و رنگ بود. او از همان اول انسان متواضعی بود. هیچکس عجب و غرور او را در کارش ندید. هیچوقت هم دنبال دیده شدن و معروف شدن نبود، ولی خدا هم کار خود را میکرد و پاسخ اخلاص او را با حمایتهای دائمیاش میداد. او هم علاوهبر اینکه روحیۀ تلاشگر و خستگیناپذیری داشت، دائماً نیتش کار برای خدا بود و در عین حال تواضع و افتادگی هم جزئی از وجودش بود.
روحیات بسیار عجیبی داشت و در مقابل پدر و مادر واقعاً افتاده و متواضع بود. آنقدر به آنها علاقه داشت، که گاهی فکر میکردم علاقۀ او به پدر و مادرمان خیلی بیشتر از ما خواهر برادرهاست و اگر علاقۀ او را در یک کفۀ ترازو بگذارند و محبت همۀ ما را در کفۀ دیگر قرار دهند، جانب علاقۀ او سنگینتر میشود. او بهخاطر این علاقه سعی میکرد که کل مخارج پوشاک و خورد و خوراک آنها را هم بدهد، آن هم از پسانداز شخصیاش. با هرچه که به دست میآورد، سعی میکرد نیاز آنها را برطرف کند. پدر و مادر را با خانوادۀ خودش به سفرهای زیارتی مشهد، کربلا و مکه میبرد. موقع عید و ماه رمضان و زمانهای اینچنینی برایشان وسایلی تهیه میکرد و میآورد.
علاوه بر خانوادهاش، با مردم، حتی افرادی که هیچکس به آنها احترام انسانی نمیگذاشت، با تواضع و احترام برخورد میکرد و پای صحبتشان مینشست و همۀ این ویژگیها را از پدرمان به ارث برده بود. بهطرز عجیبی اهل توکل بود و آن را توأم با ابتکار و خلاقیت خود بهکار میگرفت و پیش میرفت. اصلاً حالت ایستایی و سکون نداشت و همیشه پرجنبوجوش بود.
فراتر از یک استاندار میاندیشید
وقتی با او در مورد مسائل سیاسی صحبت میکردیم، همیشه در ذهنش داشت یک تحولی را برای نظام اداری کشور طراحی میکرد. درست است که انقلاب کردیم و کشور را از دست استکبار جهانی نجات دادیم، ولی مسئولین عافیتطلب و سست، آنهایی که روی اموال بیتالمال چنبره زدهاند و آن را ظالمانه میخورند، آنهایی که اهل حزببازیاند، کاری در راستای پیشرفت کشور جلو نمیبرند و مردم را اذیت میکنند.
حاج مالک هم از دیدن موارد خیلی اذیت میشد و دنبال این بود که بتواند تحولی در نظام اداری کشور ایجاد کند، تا همهچیز از زیربنا درست شود. وقتی در مورد مسائل منطقه صحبت میشد، میگفت: «ما اصلاً باید افق دیدمان را از داخل کشور برداریم. باید سازماندهی کشورهای اسلامی فلانطور بشود...» یعنی در مورد جهان اسلام فقط به استان و کشور فکر نمیکرد و خیلی فراتر از اینها را میدید و به ارتقای جهان اسلام میاندیشید. البته این نظام فکری و اندیشههای بلندی که در او بود، حتی مربوط به زمان قبل از انتصابش به استانداری بود، که برای کل کشورهای اسلامی برنامههای تحولی از نظر میگذراند. بعد از شهادتش بود که یکی از دوستان برایم تعریف میکرد که حاجی در تهران به من زنگ زد و گفت: «فلانی! من در فرودگاه نزدیک محل کار شما هستم. میخواهم بیایم و تو را ببینم، یا اینکه تو بیا.» گفتم: «چه عجب!!» گفت: «پرواز تبریز رفته و حالا منتظر پرواز بعدی هستم.» گفتم: «تو چطور استانداری هستی که نتوانستی یک پرواز را نگه داری؟!» گفت: «من دلم نیامد که استاندار تأخیر بیست دقیقهای یا نیمساعته داشته باشد و مردم اذیت شوند.» حاج مالک تا این حد به فکر دیگران بود و نمیگذاشت حق کسی ضایع گردد. او همینگونه پاک و آسمانی زندگی میکرد، تا اینکه آن حادثۀ تلخ رقم خورد و حاج مالک در حادثۀ تلخ سقوط بالگرد به همراه رئیسجمهور به شهادت رسید.
دعایی که زود مستجاب شد
حاج مالک شب قبل از شهادتش به دوست و همکارش (مسئول حراست استانداری) که در سفر حج تمتع بود، پیامی ارسال کرده و التماس دعای شهادت کرده بود؛
« سلام و خدا قوت. بهسلامتی زیارت قبول. در مسجدالنبی بعد از زیارت رسولالله(ص) دعای مخصوص زیارت بعد از زیارت امام رضا(ع) را با توجه به معنی بخوانید و این حقیر جامانده از زیارت خانه خدا را هم دعا بفرمایید و عاقب بهخیری و شهادت برایم طلب کنید. التماس دعا.»
سیام اردیبهشتماه ما به همراه تعدادی از مدیران استانی در پالایشگاه تبریز منتظر حضور رئیسجمهور و همراهانش برای افتتاح پروژه بودیم. دعوت برای ساعت سۀ بعدازظهر بود. ساعت از چهار عصر گذشت، اما خبری نشد. تا اینکه اعلام شد بالگرد رئیسجمهور دچار سانحه شده و فرود سختی داشته است و احتمالاً سرنشینان آن زخمی شدهاند و قرار است به بیمارستان امام رضای تبریز اعزام شوند. من به همراه همکارم سریع به بیمارستان امام رضا(ع) مراجعه کردیم. بعد هم که اطلاع دادند استاندار نیز همراه رئیسجمهور در بالگرد بوده است. اعلام کردند که با آقای آیتالله آلهاشم تماس گرفته شده و او درخواست کمک کرده، ولی محل حادثه هنوز معلوم نیست. به شهرستان ورزقان رفتیم. گروهی در فرمانداری عملیات جستوجو را مدیریت میکردند. اعلام شد اکیپ اعزامی تهران در محل معدن مس سونگون نزدیک محل حادثه هستند، ما هم به آنجا مراجعه کردیم. مسیر بسیار مهآلود بود، طوری که تا چند متری هم دید نداشتیم. تلاش برای جستوجو ادامه داشت. تا اینکه اعلام شد به دلیل مهآلودگیای که در اواسط شب تبدیل به بارش باران و برف شد، امکان ادامۀ جستوجو وجود ندارد. همسر شهید و داماد و خواهرانم و دو برادر دیگرم خود را به تبریز و ورزقان رسانده بودند و همه از ساعت پنج بامداد در منزل ما بودند. تا اینکه صبح روز ۳۱ اردیبهشت اعلام شد که رئیسجمهور و همۀ همراهانش شهید شدهاند.
شهدا زندهاند
او در نهایت مزد زحماتش را از درگاه الهی و از آستان امام رضا(ع) گرفت و چه خوب مزدی هم گرفت! حاج مالک همۀ داشتههایش را جمع کرد و با خود پای آن پرواز آخر برد. همۀ دلبستگیهایش را آنجا ذبح کرد. همۀ قربانیهایش را انجام داد و وصل شد و خوشا به سعادتش! با اینکه درک این مسئله و کنار آمدن با آن برای ما خیلی سخت و سنگین بود و حتی سخت است که خاطرات آن شبها و روزها را بازگو کنم و تنها قسمتی از زندگی که نمیخواهم، در موردش صحبت کنم، همین قسمت پایانی زندگی مادی حاج مالک است، اما میتوانم بگویم که او بعد از شهادتش ارزش دوچندانی برای مردم پیدا کردهاست. مزار حاج مالک در قبرستان گلشن زهرای مراغه قرار دارد. مردم سر خاکش میآیند و به او متوسل میشوند. چه رونقی هم به مزار شهدای مراغه داده که حالت سکون و نیمهتعطیل به خود گرفته بود. با حضور او در اینجا مردم از شهرستانهای مختلف برای زیارتش میآیند. یک مادر شهید به مادرم گفته بود: «خدا شهید شما را رحمت کند که با دفن شدن او در این قبرستان، قبر همۀ شهدا رونق پیدا کردهاست. مردم میآیند و شهیدان ما را هم یاد میکنند و به مزار آنها هم سر میزنند.»
یکی از دوستان تعریف میکرد: «شب که خوابیدم، مالک را دیدم که در قسمت ورودی بهشت یک میز گذاشته و دفتر کتاب و خودکاری در دست دارد و ورودی و خروجیها را مینویسد. به او گفتم: «من میخواهم داخل بهشت بروم. من اسمم اینجا نیست.» گفت: «نه مثل اینکه اسم تو نیست، ولی اگر بخواهی اسمت بین ورودیهای بهشت باشد، حتماً برای نماز شب و قبل نماز شب هم بایستی. یعنی باید زودتر بیدار شوی.» این توصیه بعد از شهادتش، برای ما تازگی ندارد. اتفاقاتی در آن ایام افتاد و خوابهایی با تعابیر بسیار عجیبی که خود بنده از شهید دیدم و دیگران هم دیدند و به ما انتقال دادند، فصل جدیدی از زندگی برزخی و اخروی او را رقم میزد. فکر میکنم در آن عالم نیز مسئولیتهایی را پیگیری میکند و کارهایی را آنجا انجام میدهد. اینکه میگویند: «شهدا زندهاند» بعد از شهادت حاج مالک شاید نمود بیشتری برایمان پیدا کردهاست. بعد از شهادتش اتفاقاتی افتاده و پیامهایی برای من فرستادهاند. پیامهایی که هیچکس خبری از آنها نداشت و من نمیخواهم اشاره کنم. ولی کدهایی داده که من سر وقت آنها بروم. بعد از آن پیامها بود که دیدم با اینکه پیشمان نیست، ولی مثل بقیۀ شهدا بهتر از ما میبیند و از خیلی چیزها هم خبر دارد. یک وقت شخصی پیشم آمد و گفت: «برادرت میگوید که از فلانجا فلانچیز را باید برداری.» من هم با حرف آن شخص رفتم و جایی را که گفته بود، جستوجو کردم و درست همانجا آن چیز را پیدا کردم، در حالی که هیچکس دیگری از وجودش در آن مکان خبر نداشت. شهید گفته بود که وجود آنچیز در آن مکان منشأ اختلاف است. وقتی آن را پیدا کردم و از آنجا برداشتم، دیدم که واقعاً همانطور که گفتهبود، اگر آنجا میماند، چقدر منشأ اختلاف میشد. نهتنها من، بلکه افراد زیادی به این مسئله اقرار میکنند که حاج مالک بعد از شهادتش در دسترستر و محسوستر است و ارتباط گرمتری نسبتبه زمان حیاتش دارد.
او را باید از زبان خودش شناخت
امیدوارم که خدا کمک کند تا ما هم بتوانیم راه و رسم زندگی او را ادامه بدهیم و پرچمی که را او بلند کرده بود، بتوانیم سرفراز نگه داریم. خانوادۀ حاجی، بچهها، برادرها و خواهرها، فامیل و دوستان و آشنایان در عمل هرکسی که ذرهای به مالک علاقهمند است، بایستی با آثار و بیان حاج مالک، در پی شناخت او باشد. اکنون او آثار زیادی، در جاهای مختلف از خود برجای گذاشته؛ در استانداری، در آستان قدس، بنیاد شهید، درخصوصیسازی، فایلهای سخنرانیاش موجود است. هرکس که میخواهد راه این شهید را بشناسد، با همین موارد میتواند به هدفش برسد، نه اینکه کسی مدام از ویژگیهای او تعریف کند. هرکس میخواهد حاج مالک را بشناسد، باید او را از زبان خودش بشناسد. اجازه ندهید که کسی برای شما ذهنیت درست کند. حاج مالک انسان صادق و صریحی بود. فردی انقلابی و متدین به معنای واقعی کلمه بود. با معارف دین و قرآن اهلبیت آشنا بود. همۀ این مواردی که میگویم، در زندگیاش قابل مشاهده است و لازم نیست کسی بگوید. هرکسی که بخواهد در پی شناخت حاج مالک باشد، میتواند از صوتهای سخنرانیاش، از دستخطش، از روش زندگی خانوادگی و مسئولیتیاش میتواند بفهمد که او چطور زندگی کرد و اینگونه آسمانی شد.
خدا را به حق مقربان درگاهش قسم میدهم که ما را در پیشگاه شهدا روسفید و سربلند محشور بفرماید.