به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 12,459
بازدید دیروز: 11,199
بازدید هفته: 28,390
بازدید ماه: 37,176
بازدید کل: 26,398,454
افراد آنلاین: 110
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۰۹ تیر ۱٤۰٤
Monday , 30 June 2025
الاثنين ، ۵ محرّم ۱٤٤۷
تیر 1404
جپچسدیش
654321
13121110987
20191817161514
27262524232221
31302928
آخرین اخبار
۳۰۳ - گفتگو با خواهر شهیدان حسن و رمضان عامل : از گمنـامی تـا جـاودانگی ۱۴۰۴/۰۳/۲۰
گفتگو با خواهر شهیدان حسن و رمضان عامل :
از گمنـامی تـا جـاودانگی
۱۴۰۴/۰۳/۲۰
‫از گمنـامی تـا جـاودانگی‬‎
 
شهدا، بزرگ‌ترین عارفان انسانیت‌اند؛ آنان که با چشم دل، زیبایی بی‌کران مقام بندگی را دیدند و با آگاهی کامل، راه شهادت را برگزیدند تا دل و جان خود را از زرق و برق دنیای فانی پاک نگاه دارند. 
آنان نمونه‌ بارزی از آیه‌ نورانی قرآن‌اند که می‌فرماید: «زندگان جاودانه‌ای که در جوار حق تعالی آرام گرفته‌اند...»
شهیدان حسن و رمضان عامل، از جمله همین عارفان بصیر و آگاه بودند که با نگاهی عمیق به معانی والای شهادت، زندگی‌شان را در مسیر جاودانگی رقم زدند؛ زندگی که نه‌تنها زیبا و پرمعنا بود، بلکه پاداش آن نیز همجواری با خداوندی بی‌نهایت است.
صفحه‌ فرهنگ مقاومت کیهان این هفته به مشهد مقدس سفر کرده و به دیدار خواهر این دو شهید عزیز رفته تا شما را با زندگی و خاطرات گمنامان پرآوازه‌ دفاع مقدس آشنا کند.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
 
بنده، فاطمه سلطان عامل گوشه‌نشین، خواهر شهیدان رمضان و حسن عامل هستم؛ دو شهیدی که هر دو از دلاوران دفاع مقدس بودند. پدرمان، حاج نصرالله عامل که نجار بود، صاحب یک دختر و چهار پسر بود. پدرم انسانی خالص و بی‌ریا بود و همه‌ کارهایش با نیت الهی و خلوص عجین شده‌بود. اهل مسجد بود و در انجام هر خدمتی، از بنایی گرفته تا دیگر امور، دریغی نداشت.
نماز اول وقت برایش بسیار مهم بود و همواره بر پاکی لقمه‌ای که در دهان فرزندانش می‌گذاشت، تأکید داشت. به‌راستی که مهم‌ترین اصل در تربیت فرزند، لقمه‌ حلال است؛ و پدرم این اصل را به ‌طور کامل رعایت می‌کرد. همین تربیت و خلوص پدر، باعث شد فرزندانش در مسیر درست گام بردارند و راه نورانی شهادت را انتخاب کنند.
حاج رمضان در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد و در ۲۲سالگی، در عملیات خیبر به شهادت رسید. او در آخرین سمت خود، فرمانده تیپ امام صادق‌(ع) از لشکر ۵ نصر بود.
حسن‌آقا نیز که در سال ۱۳۴۲ متولد شده‌بود، در سال ۱۳۶۳ و در سن ۲۱ سالگی، در عملیات بدر به شهادت رسید. این دو برادر تنها با فاصله‌ یک سال و چند روز، به شهادت رسیدند.
وقتی مراسم ختم حاج رمضان برگزار شد، حسن‌آقا نیز در آن مراسم حضور داشت. پس از آن، برای شرکت در عملیات بدر اعزام شد و در ۲۲ اسفند ۱۳۶۳، خبر شهادتش را به ما دادند. حدود هشت روز بعد، در فروردین ۱۳۶۴، پیکر پاکش به مشهد منتقل شد و در صحن آزادی حرم مطهر رضوی، در بهشت ثامن، در نزدیکی مزار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.
شوخ‌طبعی حسن‌آقا و وقار حاج رمضان
حسن‌آقا شخصیت شوخ‌طبعی داشت، ولی حاج رمضان جدی بود. حسن‌آقا با بچه‌ها بازی می‌کرد و فرزند کوچک خانواده بود. من خودم او را بزرگ کردم و خیلی به همدیگر علاقه داشتیم. هر وقت که به خانه می‌آمد، اول می‌گفت: «مادرجان، برویم خانه‌ فاطمه.»
حتی در زمان ازدواجش به همسرش گفته بود: «باید به خواهرم احترام بگذاری، او را دوست داشته باشی و...» یک‌سال پس از شهادت حسن‌آقا، خانواده‌ همسرش آمدند و اجازه‌ رسمی برای جاری کردن عقد و ازدواج گرفتند.
حاج رمضان ازدواج نکرده بود، اما حسن‌آقا شش ماه بود که عقد کرده بود و قرار بود برایشان مراسم عروسی بگیریم؛ ولی بعد از سالگرد حاج رمضان، حسن‌آقا نیز به شهادت رسید. وقتی رزمندگان ما در عملیات پیشروی کرده و وارد خاک عراق شده بودند، نخستین کسی که از آب فرات وضو گرفت، حاج رمضان بود. بعد از همان وضو، تیر خورد و به شهادت رسید.
حج تشویقی
حاج رمضان پاسدار بود. یک‌بار در مشهد، جلوی ساختمان سپاه، دو نفر قصد ورود به ساختمان را داشتند و می‌خواستند همه‌ پاسدارها را از بین ببرند. اما حاج رمضان همان لحظه متوجه حرکت خرابکارانه‌ی آنها شد و با هوشیاری تیراندازی کرد و هر دو نفر را به درک واصل کرد.
بعد از آن، به‌ عنوان تشویق، برادرم را به حج فرستادند. بعد هم او را به لبنان اعزام کردند. چون در کشور خودمان جنگ بود، پس از بازگشت از لبنان به سوریه رفت، زیارت کرد و مجدداً به جبهه برگشت. همان زمان ترکش خورد. او را عمل کردند و حالش بهتر شد.
وقتی می‌خواست دوباره به جبهه برگردد، مادرم گفت: «مادر! تو که صدایت هم در نمی‌آید...» حاج رمضان با لبخند جواب داد: «مادر، مگر می‌خواهم آنجا آواز بخوانم؟! می‌خواهم بروم و بجنگم. آن‌قدر اذان می‌گویم تا صدایم خوب شود.»
در جبهه آن‌قدر دشمن را به ستوه آورده‌ بود که صدام برای سر برادرم جایزه تعیین کرده ‌بود. از میان فرماندهان اهل خراسان، محمود کاوه، حاج عبدالحسین برونسی، ابوالفضل رفیعی، مهدی میرزایی و رمضان عامل، پنج فرمانده‌ای بودند که عرصه را بر صدام تنگ کرده بودند؛ تا جایی که برای سر هر یک از آنها جایزه گذاشته ‌بود.
سال ۱۳۶۱، پس از عملیات والفجر ۲ یا ۴ بود که سپاه چند نفر از فرماندهان را به‌ عنوان تشویق به حج اعزام کرد. یکی از آن‌ها برادرم رمضان عامل و یکی دیگر شهید عبدالحسین برونسی بود.
وقتی از حج بازگشتند، همراه برادرم و پدر و مادرم به خانه‌ شهید برونسی رفتیم. خانه‌ای بسیار کوچک داشتند که با پنج فرزند قد و نیم‌قد در آن زندگی می‌کردند. حاج عبدالحسین بنّا بود، اما خانه‌اش کاهگلی بود.
برادرم به شوخی به حاج عبدالحسین گفت: «شما که صدام برای سرت جایزه گذاشته، سرت را به صدام بده تا حداقل خانواده‌ات در رفاه باشند!»
حاج عبدالحسین با خنده جواب داد: «من که می‌دانم صدام پولی نمی‌دهد، وگرنه می‌دادم! تازه من اوستای بنّا هستم و نمی‌توانم اثر هنری درست کنم، اما بچه‌ها به این خوبی با توپ به در و دیوار زدند و اثری هنری ساختند!»
تربیت ناب پدرانه
برادرانم از کودکی پاک، با اخلاق و بی‌ریا بودند. هیچ‌گاه دنبال تظاهر نبودند و به نماز بسیار مقید بودند. به مسجد زینبیه می‌رفتند، با کسی کاری نداشتند و هیچ‌گاه اهل صحبت با نامحرم نبودند.
پدرم نیز همین‌گونه بود. از همان کودکی، بچه‌ها مثل او تربیت شدند. یک‌بار مادرم برایم پارچه‌ رنگی خرید تا لباسی بدوزد. پدرم با عصبانیت گفت:
«نباید با این پارچه برای دختر لباس بدوزی.»
زمان طاغوت که ما مدرسه می‌رفتیم، وقتی فهمید من تل زده‌ام و به مدرسه رفته‌ام، گفت:
«دیگر نمی‌خواهم به مدرسه بروی. این کار درست نیست.»
و اجازه نداد که به کلاس چهارم روم. آن زمان در مدرسه‌ها شیر و موز می‌دادند، اما پدرم می‌گفت خوردن آن‌ها درست نیست.
با اینکه سواد زیادی نداشت، اما سرشار از اخلاص بود و در کارهایش دقت بالایی داشت.
وقتی بچه‌ها شهید شدند، آیت‌الله طبسی به پدرم گفته ‌بود: «پدرجان، انگار بچه‌های خودم شهید شده‌اند. این بچه‌ها خدمت زیادی به اسلام کردند.»
برادرانم درس قرآن می‌خواندند. زمانی که مسجد طفلان مسلم را در خیابان شهید رجایی مشهد ساختند، ما را دعوت کردند تا برای نام‌گذاری پایگاه بسیج مسجد، شهیدی را معرفی کنیم. نام سه شهید مطرح شد و پس از قرعه‌کشی، نام حاج رمضان عامل انتخاب شد. همچنین، مدرسه‌ای نیز ساختند و نام شهید عامل را بر آن نهادند.
ساده‌زیستی، بی‌تجمل
حاج رمضان و حسن‌آقا هیچ‌گاه دنبال تجملات نبودند. حتی در کودکی نیز اهل بازی با هم‌سن و سالان خود در کوچه نبودند. هر دو دوران دبستان و راهنمایی را در مدارس علویه و سجادیه و دوران دبیرستان را در دبیرستان خسروی گذراندند که حدود سال‌های شصت به شهید خسروی تغییر نام پیدا کرد. پس از شهادتشان، عکس‌هایشان را در همان مدرسه نصب کردند.
پدر ما تهیدست بود، اما انسانی بسیار فهمیده و اهل مسجد و نماز بود. تجملات دنیا هیچ‌گاه برایش اهمیتی نداشت. ما نیز به تأسی از او، زندگی ساده‌ای داریم.
تربیت نابی که پدرمان در حق بچه‌هایش روا داشت، زمینه‌ساز انتخاب راه درست و شهادت برای حاج رمضان و حسن‌آقا شد.
یکی از دوستان نزدیک حاج رمضان، ابوالفضل رفیعی بود؛ قائم‌مقام لشکر پنج نصر و از طلاب مبارز. پیکر او سال‌ها در خاک عراق باقی ماند تا اینکه در سال ۱۳۸۳ به عنوان شهید گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد به خاک سپرده شد. در سال ۱۳۹۰، پس از سه مرحله آزمایش DNA، مشخص شد که پیکر متعلق به شهید ابوالفضل رفیعی است.
وقتی حسن آزادی، عبدالحسین برونسی و ابوالفضل رفیعی شهید شدند، با اینکه همگان از شهادتشان مطمئن بودند، برای اینکه بعثی‌ها متوجه نشوند، مراسم تشییع نمادین برایشان گرفتند و قبرهای نمادین ساختند.
پیکر شهید رفیعی پس از تشخیص هویت قرار بود از دانشگاه فردوسی به بهشت رضا منتقل شود، اما خانواده‌اش مخالفت کردند و گفتند:
«این پیکر از سال ١٣۶٢ تا ۱۳۸۳ در خاک عراق بوده و حالا هفت سال هم هست که این‌جا خاک شده. دیگر نیازی به جابه‌جایی نیست.»
در بهشت رضا، دو یا سه مورد قبر نمادین وجود دارد که یکی از آن‌ها، قبر نمادین شهید رفیعی است.
من چنین فرزندی داشتم؟!
یک‌بار برادرم محمدعلی به بنیاد شهید رفته بود تا عکسی از شهیدانمان تهیه کند. همان شب، همسرش خواب حاج رمضان را دید. در خواب، حاج رمضان به او گفته بود:
«به محمدآقا بگو دیگر دنبال عکس نرود. ما برای عکس و این مسائل شهید نشده‌ایم.»
چنان خلوص نیتی در وجودش بود که حتی اجازه نمی‌داد ذره‌ای ریا در اعمالش وارد شود.
هر بار مادرم از حاج رمضان می‌پرسید: «در جبهه چه کار می‌کنید؟»
او فقط می‌گفت: «می‌خوریم و می‌خوابیم.»
هیچ‌گاه نمی‌گفت که فرمانده است و افراد زیادی تحت امر او هستند. حتی خود ما هم بعدها متوجه سمت فرماندهی‌اش شدیم.
یادم هست وقتی پیکرش را آوردند و در حال خاک‌سپاری بودند، با تعریف‌ها و خاطراتی که دوستانش از او می‌کردند، پدرم با ناباوری دستش را روی دستش می‌زد و می‌گفت: «من چنین فرزندی داشتم و خودم نمی‌دانستم!»
زمان شهادت حاج رمضان، هم حسن‌آقا در جبهه بود و هم برادرم علی. حاج رمضان همان کسی بود که در دوران انقلاب، هنگام شعار دادن توسط مأموران ساواک کتک خورده و یکی دوتا از دندان‌هایش شکسته بود. او برای فرار از دست مأموران، خود را داخل شیروانی مسجد زینبیه در خیابان مطهری پنهان کرده بود تا دستگیر نشود.
از همان آغاز انقلاب، وقتی حضرت امام خمینی(ره) اعلامیه صادر می‌کردند، برادرانم و دوستانشان آن‌ها را چاپ و پخش می‌کردند و به ‌طور فعال در فعالیت‌های انقلابی مشارکت داشتند.
خواهرزاده‌ شهیدان عامل می‌گوید؛ یک‌بار از بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس به مدرسه‌ علمیه آمده بودند. در میان صحبت‌ها، مشخص شد که پرونده‌ شهید رمضان‌علی عامل جزو پرونده‌هایی ‌است که گویا از قلم افتاده و تاکنون بررسی نشده ‌بود؛ به ‌نوعی انگار فراموش شده‌بود.
یکی از مسئولان می‌گفت: «خواب دیدم که به من گفته شد برو و پرونده‌ شهید عامل را بررسی کن. من هم به بنیاد شهید مراجعه کردم و آنجا گفتند: بله! انگار این پرونده واقعاً از قلم افتاده و رسیدگی نشده است.»
از همان لحظه‌ای که کار پیگیری برای این شهید را آغاز کردم، حس و حال خاصی داشتم. نوعی آرامش و احساس معنوی درونم بود که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.
ما برای عکس نرفته‌ایم
حاج رمضان واقعاً یک فرمانده گمنام و بی‌ادعا بود. همان شبی که همسر برادرم خواب حاج رمضان را دید، اصلاً خبر نداشت که محمدعلی برای گرفتن عکس به بنیاد رفته است.
صبح، همسرش از او پرسید: «تو دیروز جایی رفتی؟»
محمدعلی از پاسخ دادن طفره رفت.
همسرش گفت: «نه! تو جایی رفتی، چون من خواب دیدم حاج رمضان گفت به محمدآقا بگویید دنبال عکس نرود. ما برای عکس و این مسائل شهید نشده‌ایم.»
واقعیت این بود که بنیاد شهید حدود ۱۵۰۰ قطعه عکس بسیار زیبا از شهید رمضان عامل چاپ کرده بود، اما نه آن‌ها را توزیع می‌کرد و نه در اختیار خانواده‌اش می‌گذاشت.
گمنامی امروز این شهید، چند دلیل دارد: خوابی که همسر محمدعلی دید و نشان‌دهنده‌ روح بزرگ شهید بود که حتی از شهرت دنیوی نیز دوری می‌کرد.
تغییر فرماندهی لشکر ۵ نصر؛ در زمان عملیات خیبر، فرمانده لشکر سردار مرتضی قربانی از اصفهان بود. پس از آن عملیات، او کنار رفت و فرماندهی به سردار قالیباف یا قاآنی سپرده شد. این تغییرات باعث شد که کسی مسئول مستقیم پیگیری پرونده‌ شهید رمضان عامل نباشد.
غیرتشان بی‌مثال بود
یک‌بار حسن‌آقا از من خواست که با او به راهپیمایی بروم و در کنار بقیه، شعار «مرگ بر شاه» سر بدهم. اما گفتم:
«حسن‌جان، من می‌ترسم...»
واقعاً هم می‌ترسیدم، اما او با شجاعت و روحیه‌ قوی‌اش به ما دل و جرأت می‌داد. همیشه پیشقدم در شجاعت و غیرت بود.
برادرانم واقعاً غیرتی بودند. به ‌یاد دارم وقتی حاج ‌رمضان از مکه برگشته ‌بود، ما برای استقبالش به کوچه رفتیم. ولی اجازه نداد که در کوچه با او روبوسی کنیم. معتقد بود که خواهر باید عفت و حیا را حتی در شادی‌ها رعایت کند.
در ارتباط با زنان نامحرم، بسیار با دقت و رعایت برخورد می‌کرد. نه اهل شوخی بود، نه بی‌ملاحظه حرف می‌زد. همین ویژگی‌ها باعث می‌شد که مورد احترام همه باشد.
وقتی مادرم می‌خواست برایش خواستگاری برود، با همان شوخ‌طبعی‌اش گفت:
«مادر جان! می‌خواهی برای خودت دردسر درست کنی؟ معلوم نیست این جنگ به کجا برسد.»
یکی از آشنایان نقل می‌کرد:
«وقتی آقا رمضان نماز می‌خواند، حالتی داشت که دل‌مان می‌خواست حتماً پشت سر او نماز بخوانیم. حال و حضورش در نماز واقعاً خاص بود.»
از کلاس قرآن تا ساخت قطعات‌تانک
پیش از پیروزی انقلاب و حتی پیش از بازگشت حضرت امام(ره)، برادرانم در فعالیت‌های انقلابی نقش داشتند. خانه‌ ما در خیابان مطهری مشهد قرار داشت؛ جایی که مسجد زینبیه نیز در همان حوالی بود.
پیش از انقلاب، شخصی مؤمن و دلسوز به ‌نام آقای رستگار‌(که اکنون به رحمت خدا رفته) در همان مسجد، کلاس قرآنی برای کودکان شش، هفت ساله برگزار می‌کرد. برادرانم از همان کودکی در این جلسات قرآن شرکت می‌کردند. آقای رستگار نه ‌فقط آموزش تلاوت قرآن می‌داد، بلکه نکات اخلاقی و آموزه‌های قرآنی را هم به بچه‌ها یاد می‌داد.
وقتی بزرگ‌تر شدند، حسن‌آقا در کنار درس‌خواندن، به تراشکاری علاقه‌مند شد و این حرفه را با جدیت یاد گرفت. همین تخصص بعدها در دفاع مقدس به کار آمد. او به همراه چند نفر دیگر از جمله آقای مجردی و آقای عرفانی، با بهره‌گیری از مهارت‌هایشان، موفق به ساخت چند قطعه مهم برای‌تانک‌ها شدند. در آن زمان، این قطعات را باید از آلمان وارد می‌کردند، اما آنها در داخل کشور این کار را انجام دادند.
سپاه بخشی از نیروگاه اتمی آبادان را در اختیار این گروه قرار داده ‌بود تا پروژه‌ ساخت قطعات را در آنجا پیگیری کنند. شهید حسن عامل موفق به ساخت دستگاه تهویه‌ ‌تانک شد. از آن روز، دو عکس یادگاری باقی مانده که مربوط به لحظه‌ موفقیت‌آمیز نصب این دستگاه و تست آن است؛ همان روز، برای شکرگزاری، دو گوسفند قربانی کردند.
آغاز تبلیغات سپاه مشهد
بعد از پیروزی انقلاب، حاج رمضان به همراه دو سه نفر دیگر در سال ۱۳۵۸، بنیان‌گذار واحد تبلیغات سپاه مشهد شد. در آن سال‌ها، اتاق صنایع و معادن کنار باغ ملی مشهد قرار داشت و مرکز تبلیغات سپاه در همان مکان مستقر بود.
در همان ایام، چند گروه خرابکار نیمه‌شب حدود ساعت یک یا دو بامداد به مقر تبلیغات سپاه مشهد حمله کردند. آن شب، حاج رمضان نگهبان کشیک بود. با هوشیاری کامل، مهاجمان را تا وسط خیابان کشاند و با آتش دقیق و شجاعانه، آنها را مجبور به فرار کرد.
رازدار بیت حضرت امام (ره)
در خرداد سال ۱۳۵۹، سپاه پاسداران مأموریتی کاملاً محرمانه به محمود کاوه واگذار کرد؛ مأموریتی که طی آن، او مسئول تشکیل تیم حفاظت از بیت امام خمینی(ره) شد. این مأموریت تا سه چهار سال پیش هم اسنادش منتشر نشده ‌بود. در آن زمان، بیست نفر برای این مأموریت معرفی شده‌ بودند که از میان آنها تنها سه نفر برای ما شناخته‌شده‌اند: ابوالفضل رفیعی، حسن آزادی و حاج رمضان عامل.
در همان روزهای آغازین جنگ تحمیلی، این افراد با حضرت امام دیدار داشتند. حضرت امام پس از گفت‌وگو با آنان، فرمودند: «حضور شما در جبهه ضروری‌تر از حضورتان در اینجاست.» و بدین‌ترتیب، به آنان اجازه بازگشت به جبهه را دادند.
شهیدان عامل درباره‌ مسائل نظامی بیت امام زیاد صحبت نمی‌کردند، اما می‌گفتند:
«امام(ره) حواسش به همه‌چیز هست. تا حضرت امام را داریم، نگران چیزی نیستیم.»
در آن شش ماهی که حاج رمضان در بیت امام حضور داشت، تنها همین خاطرات محدود را برای ما بازگو کرد. از جمله خاطراتی که تعریف کرد، ماجرای دختربچه‌ای پنج شش ساله بود که پدرش جزو نخستین شهدای جنگ تحمیلی شده‌بود. حاج رمضان از امام اجازه گرفت و هماهنگی‌های لازم را انجام داد تا آن کودک را از مشهد به جماران بیاورد.
می‌گفت: «حضرت امام حدود دو ساعت با آن بچه بازی کردند، با او حرف زدند و دلش را آرام کردند.»
در پایان نیز امام فرمودند: «او متعلق به مشهد است؛ او را به همان‌جا بازگردانید.»
الگوی شهادت شدند
پس از حضور برادرانم در جبهه، جوانان دیگری نیز با تأسی از آنان پا به میدان نبرد گذاشتند. شهید میرزایی یکی از آن‌ها بود که راه برادرانم را ادامه داد و برادرش که سال‌ها مفقودالاثر بود و چندسالی است که پیکرش پیدا شده. جالب است بدانید کسی که پیکر حاج رمضان را از عراق به ایران بازگرداند، همان شهید میرزایی بود.
دوستان حاج رمضان برایمان تعریف کرده‌اند که او آن‌قدر شجاع و نترس بود که بالای ارتفاعات می‌رفت، در حالی که اسلحه به ‌دست داشت و از آنجا به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد. او فرمانده‌ای عملیاتی بود که نه‌تنها در طرح‌ریزی عملیات‌ها نقش داشت، بلکه خودش شخصاً برای شناسایی منطقه عملیاتی اقدام می‌کرد. پس از پایان عملیات هم برای انتقال مجروحان و شهدا پیشقدم می‌شد.
با وجود شرایط سخت مناطق عملیاتی و سرمای طاقت‌فرسای جبهه، حتی توزیع غذا میان رزمنده‌ها را نیز خودش انجام می‌داد؛ یا پیاده یا با موتور. او فرمانده‌ای نبود که در چادر بنشیند و دستور بدهد. از آغاز تا پایان عملیات‌ها، شخصاً حضور می‌یافت و فرماندهی می‌کرد.
یکی از آشنایان حاج رمضان تعریف می‌کرد که چند بار نیمه‌شب‌ها دیده بود لباس بسیجی‌ها را جمع کرده، شسته و روی بند پهن کرده است. چون تا نماز صبح لباس‌ها خشک نمی‌شدند، رزمنده‌ها صبح متوجه می‌شدند که لباس‌هایشان شسته‌شده‌است. حتی کفش‌هایشان را هم واکس می‌زد.
وقتی من از این ماجرا مطلع شدم، حاج رمضان مرا قسم داد که به هیچ‌کس نگویم.
او سال‌ها بعد، این خاطره را برایم بازگو کرد.
برادرانم هیچ‌گاه دنبال مال دنیا نبودند و پس از شهادتشان نیز خانواده‌ ما هرگز از جایگاه و موقعیت آن عزیزان سوءاستفاده نکرد.
زمان شهادت نشده بود
حاج رمضان یک‌بار در عملیات مسلم‌بن‌عقیل از ناحیه‌ ریه ترکش خورده ‌بود؛ ترکش تا نزدیکی قلبش پیش رفته‌ بود. او را از اهواز به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند. پزشکان برای جراحی، رضایت پدرمان را می‌خواستند، زیرا احتمال موفقیت تنها ده درصد بود. پس از عمل جراحی، حاج رمضان حدود شش ماه تارهای صوتی‌اش کاملاً از کار افتاده ‌بود و هیچ صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. اما به‌ مرور وضعیتش بهتر شد و باز هم تصمیم گرفت به جبهه برگردد. آن‌بار آخر بود که او را دیدیم. دائم می‌گفت:
«با من خداحافظی کنید. روبوسی کنید.»
و رفت...
در عملیات خیبر بود که گلوله به سرش اصابت کرد. او را با همان لباس و حتی کفش‌هایش به خاک سپردند.
حسن‌آقا هم از ناحیه‌ ساق پا مجروح شده ‌بود. گلوله‌ای که به پایش خورده ‌بود، از طرف دیگر بیرون آمده ‌بود. وضعیت پایش بسیار بد بود؛ روزی یکی دو بار پانسمانش را عوض می‌کردند. اما با این حال، می‌خندید و اصلاً نگران حال خودش نبود.
پس از بهبودی، او هم دوباره به جبهه برگشت و این‌بار در عملیات بدر، گلوله‌ای به سینه‌اش اصابت کرد و از پشتش خارج شد.
در بیمارستان صحرایی به شهادت رسید.
امانتی‌های امام رضا(ع)
پدر و مادرم همیشه به برادرانم افتخار می‌کردند. می‌گفتند:
«ما دو فرزندمان را برای اسلام داده‌ایم؛ اگر لازم شد، دو فرزند دیگرمان را هم خواهیم داد.» برادرم علی‌آقا با خنده می‌گفت: «یعنی مشکلی ندارید که ما هم برویم؟!»
و آنان پاسخ می‌دادند: «بروید؛ سر و جان ما فدای آقای خمینی و فدای اسلام.»
مادرم بسیار قوی بود. همان روحیه‌ قوی‌اش باعث شد که به حرم امام رضا(ع) برود و بگوید: «امام رضا، بچه‌هایم را به تو سپردم.»
آخرین‌باری که برادرم به جبهه رفت و دیگر برنگشت، وقتی پیکرش را آوردند، پدرم با نگاهی به تابوت گفت: «امام رضا، دستت درد نکنه؛ فرزندم را این‌گونه تحویلم دادی؟»
همسرم می‌گفت: «دست پدر را گرفتم و به حرم آوردم، گفتم که صبور باشید.»
وقتی پیکرها را از حرم بیرون برده ‌بودند، شخصی صدا زد و گفت:
«چون این‌ها برای اسلام رفته‌اند، می‌خواهیم در حرم برایشان قبر بخریم.»
و پیکرها را دوباره برگرداندند.
گفتند: «چون به امام رضا سپرده شده‌اند، امام رضا نخواسته که پیکرشان از حرم بیرون برود.» و حالا مزار هر دو برادرم در حرم مطهر امام رضا(ع) قرار دارد.
دو نفر از اهالی محل، که نانوا بودند، این کار را کردند و برایشان در حرم قبر خریدند. همان افراد اکنون در بهشت رضا آرام گرفته‌اند.
پدرم در موقعیتی نبود که بتواند در حرم جایی برای فرزندانش بخرد، اما خواست خدا و امام رضا این بود که همان‌جا به خاک سپرده شوند.
مادرم، زنی ساده و خالص بود. با اینکه دو فرزندش را تقدیم اسلام کرده ‌بود، اما راضی بود که دو پسر دیگرش هم به جبهه بروند.
جالب آنکه موقع خاک‌سپاری حاج رمضان، هم علی‌آقا و هم حسن‌آقا در جبهه بودند و بعد از پایان مراسم به خانه رسیدند.
دلمان که می‌گیرد...
وقتی دلمان می‌گیرد، سر مزار شهیدانمان می‌رویم.
حرم و مزار برادرانم به ما نزدیک است. مزار مادرم هم در صحن جمهوری حرم مطهر قرار دارد. حاج‌آقا نیز خادم حرم بود.
وقتی با برادرانم صحبت می‌کنم، از آن‌ها می‌خواهم که دست ما را هم بگیرند.
حاج‌آقا می‌گفت: «یک شب خواب حاج رمضان را دیدم؛ سوار ماشین زیبایی شده‌بود. باغی را نشانم داد و گفت: باغ اینجاست، نمی‌خواهیم برویم؛ بعداً دنبالتان می‌آیم.»
در خواب، حاج‌آقا دست حاج رمضان را گرفته و به او گفته‌بود:
«بگو عاقبت من چه می‌شود؟»
برادرم به او پاسخ داده ‌بود: «عاقبت خوبی داری، به همین راهت ادامه بده.»
حاج‌آقا کلاس درس قرآن داشت و این سخن برادرش برایش آرامشی ماندگار شد.
حسن‌آقا خیلی اصرار داشت که بگذاریم حاج‌آقا به جبهه برود.
در نهایت من هم راضی شدم. اما علی‌آقا بیشتر از همه در جبهه حضور داشت.
شهیدان زنده‌اند
یکی از شاگردان پدرم می‌گفت: «هر وقت در زندگی دچار مشکل می‌شوم، سر خاک رمضان و حسن حاجی می‌روم و حاجتم را می‌گیرم.»
بعد از فوت پدرم، همیشه که به دیدن مادرم می‌آمد، همسرش را نیز همراه می‌آورد تا مادرم تنها نباشد و می‌گفت: «حاج‌خانم، من از بچه‌های شما حاجت گرفتم.»
یکی دیگر از اقوام در خواب، حاج رمضان را دیده‌بود که می‌گفت:
«شهیدان زنده‌اند، الله‌اکبر! شهیدان زنده‌اند، الله‌اکبر!»
یعنی: ما زنده‌ایم، شما را می‌بینیم و کارهایتان زیر نظر ماست.
رویاهایی پرمعنا
یک شب خواب دیدم در تالاری بزرگ و باشکوه هستم.
حضرت آقا هم در آنجا حضور داشتند. هر‌کس که وارد می‌شد، کنار ایشان می‌ایستاد و عکس یادگاری می‌گرفت. 
بعد گفتند: «شرایطی فراهم کنید که آن‌هایی که می‌خواهند ازدواج کنند، حضرت آقا برایشان عقد بخوانند.»
و همین‌طور افراد می‌آمدند، عکس می‌گرفتند و عقدشان خوانده می‌شد.
پسر خودم که ۲۴ سال دارد، گفتم زنگ بزنم بیاید تا او هم عکس بگیرد.
اما تا او برسد، از خواب بیدار شدم...
گمنامان پرآوازه
در دفاع مقدس، کسانی که در مشهد پاسدار بودند یا ارتباطات خوبی در شهرداری داشتند، کارهای خوبی در حق‌شان انجام شد. اما درباره شهیدان عامل، چون کسی پیگیر امورشان نبود و از طرفی خوابی که دیده شده ‌بود مزید بر علت شد، این شهیدان تا این حد گمنام و مظلوم باقی ماندند.
با اینکه آنها همراه چند نفر دیگر محافظ بیت حضرت امام بودند، پس از شهادت نیز گمنام ماندند. آنها برای خدا رفتند و خدا پاداششان را خواهد داد.
انتظار و توقع ما از مسئولین این است که جلو بی‌حجابی‌ها، بدحجابی‌ها و بی‌بندوباری‌ها را بگیرند تا خون شهدا پایمال نشود.
ما از دیدن این وضعیت بسیار رنج می‌بریم و در پایان خانواده شهیدان عامل تنها یک آرزو دارند‌.
دیدار با حضرت آقا؛ دیداری که سال‌هاست دنبال آن هستیم‌ آرزویی بیست ساله که تا حالا محقق نشده...
وقتی در راستای ترویج‌ فرهنگ ایثار و شهادت و آرمان‌های انقلاب با مسئولان‌ تقاضای جلسه یا رفع مشکلی داریم با فراغ بال از خانواده‌های شهدا استقبال کنند، نه اینکه‌ کاری بکنند که‌ اصلاً به پیش مسئولان‌ نرویم.

Image result for ‫گل لاله‬‎