به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 12,684
بازدید دیروز: 11,199
بازدید هفته: 28,615
بازدید ماه: 37,402
بازدید کل: 26,398,679
افراد آنلاین: 83
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۰۹ تیر ۱٤۰٤
Monday , 30 June 2025
الاثنين ، ۵ محرّم ۱٤٤۷
تیر 1404
جپچسدیش
654321
13121110987
20191817161514
27262524232221
31302928
آخرین اخبار
۳۰۴ - گفتگو با خواهر شهید سید محمدصادق فقیه‌حسینی: دلی بزرگ و اراده‌ای استوار در راه وطن ۱۴۰۴/۰۴/۰۸
 گفتگو با خواهر شهید سید محمدصادق فقیه‌حسینی: 
دلی بزرگ و اراده‌ای استوار در راه وطن 
 ۱۴۰۴/۰۴/۰۸

‫شهداء - :: پایگاه اطلاع رسانی روستای چارک :: charak.ir‬‎

سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
در روزهایی که کشور عزیزمان در میان طوفان جنگ و انقلاب قرار داشت، خانواده‌هایی که عزیزان خود را به جبهه‌ها می‌فرستادند، نه‌تنها از وطن، بلکه از جان خود نیز گذشتند. یکی از این خانواده‌ها، خانواده شهید محمدصادق فقیه‌حسینی بود که با دلی پر از امید و ایمان، برادر خود را به جبهه فرستادند. این هفته، در صفحه فرهنگ مقاومت کیهان، به استان بوشهر، شهرستان دشتی، شهر خورموج می‌رویم و شما را به خواندن گفت‌وگویی با خانم سیده مریم فقیه‌حسینی خواهر شهید دعوت می‌کنیم که در آن نه‌تنها از دلاوری‌های برادرش، بلکه از عمق رابطه خواهرانه‌ای که با او داشت، سخن می‌گوید. این گفت‌وگو روایت عشق و دلسوزی یک خواهر است که در کنار ذکر خاطرات شهید، از ایثار، فداکاری و اعتقاد عمیق برادرش به آرمان‌های انقلاب می‌گوید.
***
‌بنده خواهر شهید سید محمد‌صادق فقیه‌حسینی؛ نخستین شهید دانش‌آموز استان بوشهر هستم. برادرم در سال ۱۳۴۲ در روستای چارک به دنیا آمد. دوران ابتدائی را در همان روستا گذراند و بعد برای ادامه تحصیل به مدرسه سعدی بوشهر رفت و دوران راهنمایی را در آنجا سپری کرد.
حافظ کل قرآن قبل از ورود به مدرسه 
ناگفته نماند که قبل از این‌که اصلاً وارد مدرسه شود، حافظ کل قرآن بود. از حدود پنج‌سالگی حفظ قرآن را آغاز کرد و با علاقه و پشتکار خودش، توانست این مسیر را تا حفظ کامل ادامه دهد.
ما خیلی زود پدرمان را از دست دادیم. در همان دوران طفولیت یتیم شدیم و برادر بزرگ‌ترمان مسئولیت سرپرستی ما را بر‌عهده گرفت. پدرمان روحانی بود و از طرف مادری هم خانواده‌ای مذهبی و اهل روضه‌خوانی داشتیم. همین زمینه باعث شد برادرم بر حفظ قرآن و تربیت اسلامی ما خیلی تأکید داشته باشد. او همیشه می‌گفت: «چون پدر بالای سرتان نیست، باید به بهترین نحو تربیت شوید.»
‌جایگاه شهید در میان خواهران و برادران 
ما پنج فرزند بودیم؛ دو خواهر و سه برادر. شهید، فرزند سوم خانواده بود. در همان سن کم، بسیار مؤدب، آرام و باوقار بود و همیشه جایگاه ویژه‌ای در دل اعضای خانواده داشت.
وقتی که شهید شد، ۱۷ سال بیشتر نداشت و در مقطع دوم دبیرستان تحصیل می‌کرد. در کنار درس خواندن، هرگز از باورهای دینی، اخلاق و تربیت اسلامی فاصله نمی‌گرفت. ایمان و اخلاصش زبانزد همه اطرافیان بود.
‌‌شب‌های راز و نیاز با خدا
شهید بیشتر اوقات روزه بود. آن‌قدر با قرآن انس داشت که تفسیر سوره حمد را در یک دفتر نوشته بود؛ آن تفسیر نصف یک دفتر صدبرگی را پُر کرده بود. اغلب شب‌ها تا سحر بیدار می‌ماند و وقتش را با قرآن و دعا می‌گذراند.
یادم هست یک شب به من گفت: «مریم، من می‌خوابم، وقت مناجات من را بیدار کن.» ما آن موقع بچه بودیم، شاید ده یا دوازده سال داشتیم. خوابم برد و بیدار نکردمش. یک‌دفعه چشم باز کردم دیدم صادق بالای سرم ایستاده و گفت: «مریم بیدار شو، سحر است، آفتاب بلند شده.» خودش برای نماز بیدار شده بود ولی سحر نخورده بود. آن روز بدون سحر روزه گرفت و حالش بد شد. عصر به باغ رفت و رطب چید، اما موقع افطار که گفتم بیا افطار کن، گفت نه. رطب‌ها را بین همه همسایه‌ها پخش کرد و خودش رفت مسجد نماز خواند.
وقتی برگشت، انتظار داشتم با ولع افطار کند، ولی فقط یک استکان آب جوش و دو رطب خورد. گفتم: «گشنه نیستی؟ تو که سحر هم نخوردی.» گفت: «نه، همین کافی ا‌ست.» بعد هم رفت حسینیه، قرآن خواند، دعای افتتاح و مناجاتش را خواند. وقتی برگشت، مختصری غذا خورد که هم جای سحرش شد و هم افطارش.
گذشت بی‌نهایت و خلق نیکو
سید صادق همیشه گذشت داشت. هرگز عصبانی نمی‌شد. در خانه به هیچ‌کدام از ما حتی «تویی» هم نمی‌گفت. نه من، نه خواهر و برادرهایم، هیچ‌کدام از او دلخوری ندیدیم. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «از دوستان، خواهر و برادرم و بالاخص مادرم که دستش را می‌بوسم، می‌خواهم من را ببخشند و حلال کنند.» همیشه مراقب بود که حتی با حرفی کوچک کسی را نرنجاند.
‌ازخودگذشتگی‌های بی‌صدا
وقتی در مدرسه سعدی بوشهر پذیرفته شد که از روستای ما فقط سه نفر قبول شده بودند برادرم برایش یک کاپشن خرید. آن موقع برادرم خودش هم محصل بود و سر کار نمی‌رفت؛ وضع مالی خوبی هم نداشتیم. 
بعد از مدتی دیدیم کاپشن تن صادق نیست. هیچ‌چیز نگفت. سال‌ها بعد، پس از شهادتش، از طریق یکی از دوستانش فهمیدیم که کاپشن را به او که بی‌سرپرست بود، بخشیده بود.
 دلجویی از یتیمان، حتی در گرمای کار
یکی از نوه‌های برادرم تعریف می‌کرد که یک روز صادق از سر کار برگشته بود. گرمای زیادی بود. اما همان موقع رفت و برای آن بچه که مادرش تازه فوت کرده بود، ماشین اسباب‌بازی خرید تا دلش را شاد کند. همیشه نسبت به بچه‌های یتیم حساس بود و دلسوزانه رفتار می‌کرد.
 اگر بگویم هیچ‌کدام از ما سر سوزنی از اخلاق او را نداشتیم، شاید باور نکنید. صادق در خانواده نمونه بود؛ چه از نظر درس، چه اخلاق، چه قرآن. به فامیل، خواهر و برادر، و به‌ویژه مادرم احترام خاصی می‌گذاشت. همیشه شاگرد اول بود. تابستان‌ها کار می‌کرد تا زمستان بتواند با خیال راحت درس بخواند.
ساده‌زیستی و عزت نفس در اوج گرما
یادم هست یک شلوار لی داشت که زانویش پاره شده بود. یک روز به من گفت: «شلوارم را کوتاه کن، می‌خواهم در گرمای بوشهر بروم کار کنم؛ کسی من را نمی‌شناسد.» گفتم: «آخر این چیه؟ خوب نیست!» آن زمان شلوارک مُد نبود و کسی نمی‌پوشید. با این حال، برایش کوتاه کردم. یک پاچه را با نخ سبز دوختم و یکی را با نخ قرمز. خندید و گفت: «اشکال ندارد، فقط لباسی باشد که بشود پوشید، رنگش مهم نیست.»
بعد از مدتی، برایم یک بلوز و دامن خرید و داد دستم و گفت: «تو زحمت کشیدی شلوارم را دوختی، این را برایت خریدم که در هوای گرم بپوشی.» آن‌قدر متواضع، باحیا و دلسوز بود که هنوز وقتی یادم می‌افتد، بغض گلویم را می‌گیرد.
اشتیاقی که راه جبهه را باز کرد
شهید همان اول جنگ در مهرماه ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد، تصمیم گرفت به جبهه برود. اما چون دانش‌آموز بود، نمی‌بردنش. امام فرموده بودند که دانش‌آموزان به جبهه نروند. یادم هست یک شب، شب‌جمعه‌ای بود، در حیاط نشسته بودیم و دعای کمیل می‌خواندیم. ناگهان مسجد اعلام کرد نیرو برای جبهه اعزام می‌کند. صادق یک‌دفعه بلند شد. حتی از در نرفت و رفت سمت مسجد.
وقتی برگشت، گفت: «می‌گویند دانش‌آموزها را نمی‌بریم.» گفتیم: «تو که این‌قدر اشتیاق به درس داری، ادامه بده.» گفت: «نه، من باید به جبهه بروم.»
فردای آن روز باز رفت تا با اتوبوس‌ها اعزام شود، ولی باز هم قبولش نکردند. چون در بوشهر او را می‌شناختند و می‌دانستند دانش‌آموز زرنگی‌ست، قبول نمی‌کردند. برای همین از طریق برازجان اقدام کرد. بالاخره رفت و مدتی در جبهه ماند.
تجربه نظامی قبل از اعزام به جبهه
آن زمان نیروهایی را که به جبهه می‌فرستادند، یک آموزش مقدماتی می‌دیدند. اما محمدصادق چون از همان اول انقلاب جزو نیروهای انقلابی بود و پیش‌تر سلاح به دست گرفته بود، نیازی به آن آموزش نداشت. عمویم، آقای ابطحی، در آن دوران در حوزه علمیه بود و سلاح‌های نیروهای ژاندارمری را به آنجا منتقل کرده بودند. صادق به عنوان نگهبان انبار سلاح در همان‌جا فعالیت می‌کرد. او همان‌جا آموزش دیده بود و به همین خاطر توانست بدون دوره‌ آموزشی، مستقیم به جبهه اعزام شود.
مهرماه سال ۵۹ به جبهه رفت و بیستم آبان‌ماه همان سال به شهادت رسید.
 محمدصادق به عنوان کمک آرپی‌جی‌زن به آبادان اعزام شده بود. زمانی که از آبادان عازم جبهه شوش بودند، در مسیر جاده کمربندی آبادان، یک خمپاره به خودروی آن‌ها اصابت می‌کند. همان‌جا هر دو نفرشان به شهادت می‌رسند.
‌وقتی تصمیمش را برای رفتن گرفت
وقتی فهمیدیم تصمیم گرفته به جبهه برود، به او گفتیم: «چرا اصرار داری بروی؟» همیشه می‌گفت: «مرد نباید در رختخواب بمیرد و مرگ او را انتخاب کند.» به او می‌گفتیم: «تو هنوز دانش‌آموزی، درست را بخوان؛ ان‌شاءالله بعدها هم فرصت رفتن به جبهه هست.» اما او می‌گفت: «مرد نباید بنشیند، باید برای کشور و ناموسش بجنگد و دفاع کند.»
من برایش حکم مادر را داشتم، چون با هم بزرگ شدیم و خیلی با من انس داشت. همیشه می‌گفت: «ما مثل حضرت علی، مثل امام حسین، مثل علی‌اکبر امام حسین(ع) شهید می‌شویم.» حتی در تئاترهای مدرسه‌اش همیشه نقش کسی را بازی می‌کرد که شهید می‌شود. خودش را جلوی من می‌انداخت و می‌گفت: «من این‌طور شهید می‌شوم، سرم قطع می‌شود، دستم قطع می‌شود.»
در بخشی از وصیت‌نامه‌اش هم جملاتی منسوب به امام حسین(ع) آورده بود: «ای شمشیرها، مرا قطعه‌قطعه کنید.» به همین خاطر، هیچ‌کدام از ما مانع رفتنش نشدیم.
آرزویی که همیشه بر زبان داشت
همیشه می‌گفت: «خدا یک پولی به من بدهد که بتوانم بچه‌های بی‌سرپرست را سرپرستی کنم.» این آرزو را بارها تکرار می‌کرد. هر وقت صحبت می‌شد، همین را می‌گفت؛ دلش با بچه‌های یتیم بود.
شاید برایتان سؤال باشد از شهادت چگونه حرف می‌زد؟
برادرم، اسم شهید خاصی را نمی‌برد چون آن زمان هنوز جنگ تازه شروع شده بود. فقط در مدرسه وقتی نقش بازی می‌کرد، می‌گفت: «من شهید می‌شوم.» آن روزها ما شهادت را فقط در روضه‌ها شنیده بودیم. اصلاً فکر نمی‌کردیم جنگی در کار باشد. اما او همیشه می‌گفت: «من مثل امام حسین(ع) شهید می‌شوم.»
وقتی پیکر صادق را آوردند، نه سر داشت، نه دست. قبل از رفتنش، ساعتی به دستش بود. به یکی از دوستانش گفتم: «من ساعتش را می‌خواهم.» گفت: «خواهر، مگر دست داشت که ساعت داشته باشد...»
دوستان صمیمی در مدرسه و جبهه
حالا دقیق نمی‌دانم کجا هستند، اما آن زمان دوست‌های نزدیکی داشت: آقای دانشور و آقای جمالی. با هم مدرسه می‌رفتند و یک خانه این‌جا گرفته بودند و با هم زندگی می‌کردند.
یک‌بار پیش آقای دانشور رفتم و از او خواستم از خاطرات صادق برایم بگوید. می‌گفت: «خیلی شجاع و نترس بود. بدون ترس به سمت دشمن می‌رفت و حمله می‌کرد.» آن زمان تازه جنگ آغاز شده بود و بیست روز از شروعش گذشته بود؛ هنوز عملیات بزرگی صورت نگرفته بود.
تنها نامه‌؛ وصیت‌نامه‌ای زیر نور مادر
فقط یک نامه برای ما نوشته بود که همان وصیت‌نامه‌اش هم بود. نوشته بود:
«من زیر نور ماه این نامه را می‌نویسم. من را حلال کنید، ببخشید، دست مادرم را ببوسید و حلالم کنید.
آن زمان زن برادرم باردار بود. صادق در وصیتش نوشته بود: «اسم صادق را از خانواده کم نکنید.» برادرم هم بعد از شهادتش اسم پسرش را «محمدصادق» گذاشت.
آخرین دیدار و صحبت با شهید، همان شبی بود که در حیاط نشسته بودیم و دعای کمیل می‌خواندیم. تابستان بود و شب بود که در مسجد برای اعزام اعلام کردند. در همین حین، صادق بدون هیچ حرفی به سمت مسجد رفت. آنجا به او گفتند که نمی‌تواند به جبهه برود چون هنوز دانش‌آموز دبیرستانی بود. اما او دست‌بردار نبود و به برازجان رفت و از طریق آنجا اعزام شد. در این‌جا چون دانش‌آموزی فعال و زرنگ بود، همه او را می‌شناختند و قبول نکردند که برود. او همیشه در خط مقدم بود؛ نه تنها در جبهه بلکه در همه عرصه‌های انقلاب هم پیشگام بود.
‌فعالیت‌های شهید در زمان انقلاب
اوایل انقلاب، با اینکه در روستا بودیم، اما بچه‌ها را جمع می‌کرد و تظاهرات راه می‌انداخت. حتی خودش جلوتر از همه کفن‌پوش می‌ایستاد و شعار می‌داد: «سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن!» برادرم بزرگ‌ترمان هم که جای پدرمان بود، در همان روزها از مبارزان بود. یک‌بار، نیروهای شاهنشاهی به خانه ما آمدند و برادرم یک چمدان داشت که داخل آن کتاب‌های دکتر شریعتی و نوارهای امام خمینی(ره) را نگه می‌داشت. آنها چمدان را پیدا کردند و برادرم را به زندان بردند. برادر کوچکم هم چند روزی بازداشت شد، اما چون سنش کم بود، زود آزادش کردند.
شهید آشوری، پسرعموی مادرم که از شهدای اول انقلاب بود، همیشه اطلاعیه‌های امام را به بوشهر می‌آورد و در تمام روستاها پخش می‌کرد. در آخر تظاهرات‌ها هم همیشه یک بیانیه می‌خواندند. در محرم هم که مراسم سینه‌زنی برگزار می‌شد، صادق همیشه اطلاعیه‌ها را در جیب اطرافیانش می‌گذاشت. روحانیون و اهالی می‌گفتند: «نکند آتش به سر مردم بریزی!» ولی صادق با اطمینان می‌گفت: «نترسید، شما هیچ چیزی نمی‌شوید.»
خبر شهادت و خواب‌های پیش از آن
اوایل جنگ، در رادیو اعلامیه‌هایی از شهادت‌ها می‌خواندند. اول محرم بود که قبل از شهادت صادق خواب دیدم. در خواب، انگار آقای آشوری به در خانه ما آمده و گفت: «صادق شهید شده است.» وقتی این حرف را زد، صدای آن در خانه پیچید: «شهید، شهید، شهید!» با وحشت از خواب بیدار شدم و‌گریه کردم. برادرم پرسید: «چرا‌ گریه می‌کنی؟» گفتم: «صادق شهید شده!» او گفت: «خواب دیدی و ممکن است فقط در فکر تو بوده باشد.» اما این خواب، واقعا واقعی بود.
چند روز بعد، دوباره خواب دیدم. در این خواب، صادق لباس عربی سفیدی به تن داشت و به در خانه آمده بود. گفت: «آمدم خداحافظی کنم.» پرسیدم: «خداحافظی می‌کنی؟ کجا می‌روی؟» گفت: «یک جایی می‌روم. کمی غذا داری که به من بدی؟» زن برادرم که همیشه برای ما زحمت می‌کشید، خرما آورد. گفتم: « صادق می‌گوید گرسنه است.» او گفت: «بله، غذای اصلی صادق خرماست.»
همین خواب باعث شد دوباره به برادر بزرگم بگویم: «من این خواب را دیدم.» و او هم گفت: «خیره، ان‌شاءالله.»
وصیت‌نامه شهید
در وصیت‌نامه، به اهمیت پیروی از خط امام اشاره کرده بود. او توصیه کرده بود که همیشه حرف امام را گوش کنیم و به عنوان خواهران و برادران، زندگی را مثل حضرت زینب و علی‌اکبر امام حسین ادامه دهیم. او می‌خواست مردم بدانند که حتی اگر او شهید شده باشد، چیزی جز یک حقیر کوچک در راه خدا نداده است.
اگر شهید امروز زنده بود، مطمئناً در عرصه‌های فرهنگی و ولایی فعال می‌بود. او فردی شوخ، خاکی و بی‌آلایش بود که حتی اگر در بالاترین سطوح قرار می‌گرفت، همچنان بر خاکی بودن تاکید داشت. در صورتی که اکنون زنده بود خدمت به امام حسین(ع) و اهل‌بیت(ع) را ادامه می‌داد.
تأثیر شهادت شهید بر خانواده و اطرافیان
شهادت شهید تأثیر زیادی بر خانواده داشت. او از نظر صبوری، ایمان و از خودگذشتگی، تأثیر بسیاری بر روی من و سایر اعضای خانواده داشت. شهید همیشه صبور، مطیع و قانع بود و اخلاق او باعث شد تا همگی در خطی مشابه پیش برویم. او نمونه‌ای از ایثار و فداکاری بود که همگان از آن درس گرفتیم.
 اگر روزی در خانه را می‌زدند و می‌گفتند شهید برگشته است، حسی آمیخته از خوشحالی و افتخار در دل من بود. هر کسی که عزیزی را در راه خدا از دست داده باشد، به این پی می‌برد که شهید لیاقت ویژه‌ای داشته است.
 اگر این اتفاق رخ می‌داد، البته که خوشحال می‌شدم، اما بیشتر از آن افتخار می‌کردم. در دل همیشه گفتم که شهادت چیزی است که شهید لیاقتش را داشت و من حتی اگر برگردد، آرزو می‌کنم باز هم شهادت نصیبش شود.
 هدف شهید از رفتن به جبهه
هدف شهید از رفتن به جبهه، اول برای رضای خدا و دوم برای اجرای دستور اسلام بود. او می‌خواست از مرز، ناموس و کشورش دفاع کند. همچنین، چون به امام خمینی(ره) و دستورهای او اعتقاد کامل داشت، رفتن به جبهه را اجرای دستورات امام می‌دانست و برای مبارزه با ظلم و ستم و طاغوت در کنار سایر رزمندگان می‌جنگید.
 هرچند دلتنگی همیشه در دل انسان وجود دارد، اما بیشتر از هر چیزی احساس غرور دارم. من اکنون 5 فرزند دارم که 3 نفر از آنها در سپاه هستند و در راه خدا خدمت می‌کنند. خودم نیز در سال‌های سختی که در خوزستان بودم، به تنهائی بچه‌هایم را بزرگ کردم. در آن روزها نه خواهری در کنارم بود و نه برادری. در آن شرایط، هم پدر بودم و هم مادر.
درخواست کمک از شهید
شهادت شهید برای خانواده‌اش به شکلی زنده و ادامه‌دار است. مادر شهید اشاره کرده است که همیشه عکس او را در دیوار خانه نصب کرده و زمانی که زیارت عاشورا می‌خواند، ابتدا به آقا اباعبدالله سلام می‌دهد و بعد به شهید خود نیز سلام می‌کند. او به شهید خود و سایر شهدا سلام می‌فرستد و بعد از آن دو رکعت نماز می‌خواند تا یاد آنها را گرامی بدارد.
همچنین، مادر شهید به موضوع طلب کمک از شهید اشاره کرده است. او گفته است زمانی که دچار مشکلات و سختی‌ها می‌شود، به عکس شهید نگاه می‌کند و با او صحبت می‌کند. 
مادر شهید معتقد است که وقتی به شهید متوسل می‌شود، مشکلش حل می‌شود. این حس از ارتباط معنوی و نزدیکی با شهید در دل او پابرجاست.
مادر شهید همچنین به چگونگی زندگی معنوی خود اشاره کرده است. او شب‌ها همیشه قبل از خواب زیارت عاشورا و زیارت‌های دیگر مانند حدیث کساء و برخی سوره‌های قرآن را می‌خواند. حتی در مسافرت‌ها هم این برنامه معنوی را ادامه می‌دهد و به گفته خود، این عبادات و ارتباط معنوی برای او بخشی از زندگی روزمره‌اش شده است.
این انقلاب به سادگی به دست نیامده است. می‌خواهم از مسئولین خواهش کنم که قدر این انقلاب و شهدا را بدانند. انسان تا شهید نداده باشد و تلاش نکرده باشد، نمی‌تواند قدر این شهدا و انقلاب را بداند. 
من بچه‌هایم را با نان حلال و شیر پاک بزرگ کردم، با‌گریه و در تنهائی در برهوت اهواز. در آن شرایط می‌گفتم: «امام زمان، تو محافظ من باش. شهدا، شما کنار من باشید. من به خاطر شما دارم تحمل می‌کنم.» حالا هم اگر آقا را ببینم، تنها خواسته‌ام این است که نگذارند پا روی خون شهدا گذاشته شود. 
به مسئولین بگویید که نگهدار این انقلاب باشند. گاهی به حاج آقا می‌گویم که برای کارهای جانبازیت اقدام کن، ولی ایشان می‌گوید: «من آن زمان برای خدا و در راه خدا رفتم، نه برای حق و حقوق. این دنیا موقت است، هرچه هست باید آن دنیا باشد.» هیچ کدام از بچه‌های من از امتیاز جانبازی پدرشان استفاده نکردند. آنها فقط با تلاش خودشان پیشرفت کرده‌اند و کمک خداوند بوده که هرچه به دست آوردند. شکر خدا، همه آنها پاک، سالم و صالح هستند.
 سخن پایانی
ان‌شاءالله این رهبر، انقلاب و خون شهدا خودشان کمک کنند که این انقلاب به دست امام زمان برسد. ان‌شاءالله طول عمر با عزت به رهبر بدهد و ما مدیون خون شهدا نباشیم. ان‌شاءالله در زندگی‌تان موفق باشید و شهدا کمک‌تان کنند.

Image result for ‫گل لاله‬‎