به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 5,231
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 18,878
بازدید ماه: 39,848
بازدید کل: 23,701,669
افراد آنلاین: 57
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
48 - حجت الاسلام و المسلمین جواد محدثی : به بهانه سالروز قيام تاريخى 15 خرداد ؛ آغاز ين روز بيعت

 به بهانه سالروز قيام تاريخى 15 خرداد ؛ آغاز ين روز بيعت

Image result for ‫به بهانه سالروز قيام تاريخى 15 خرداد ؛ آغاز ين روز بيعت‬‎

Image result for ‫به بهانه سالروز قيام تاريخى 15 خرداد ؛ آغاز ين روز بيعت‬‎Image result for ‫به بهانه سالروز قيام تاريخى 15 خرداد ؛ آغاز ين روز بيعت‬‎

 
الا مسيح مسلخ
الا مجاهد عارف
الا امام رهايي
زمين گواه و زمان آشنا و آگاه است: که لحظه لحظه تاريخ، از تو شد “خرداد”
و جاى جاى وطن از تو گشت “فيضيه”؛
“قم”، از قيام تو قائم.
شرار آتش نمرود
به پيش پاى تو گلشن.
جهان ز کار تو مبهوت
دو چشم ما زتو روشن
تو پيشواى زمان بودى و امام رهايي
زمان گذشت و تو ماندي،
خروش، خفت و تو خواندي
و عاقبت، همگان را
زبند بندگى بندگان خاک، رهاندي...
پانزده خرداد، اگر جانى دارد و تازه است، حيات خود را از نفس مسيحايى “روح خدا” به عاريت دارد؛ اين عارف مصلحى که زمان عقيم را به “ميلاد شهادت” بارور کرد. پانزده خرداد، روز “امام” است، روز “امت” است. روز بيعت امت با امام است. روز ميثاق “خون” و پيمان “شهادت” است.
و... آغازى است براى آغازها... که خشم “ابوذر”ها و قيام “حجر”ها و نهضت “کربلا” را به ياد مى آورد. خونى که در عاشورا از صحراى کربلا جوشيده بود، بستر تاريخ را در نورديد و در رود سرخ تشيع جارى شد و موج ها آفريد تا در پانزده خرداد، فواره اين خون بر چهره زمان پاشيد و تاريخ ما خونين شد و از آن پس، 19 دي، 17 شهريور، 22 بهمن و ديگر لحظه هاى اوج نهضت پديد آمد و با امامت روح خدا، اسلام در کربلاى خون گرفته ايران حاکم شد. تند باد نيمه خرداد، گرچه سروهاى بلندى را از پاى افکند، اما آن خونهاى پاک، سيلى شد که کاخ ستم را از بنيان کند، ... و پانزده خرداد، اوج يک روز بلند و گرم و جوشان بود که تاريخ را به حرکت آورد، و خفتگان را برخيزاند.
اينک، اى “قم” قائم! اى لاله زار بهشت زهرا، اى همه “شهيد آباد”هاى ميهن، به شما که مى نگريم در يادهاى پرشکوه “لحظه هاى انقلاب” غرقه مى شويم؛ در آن روزهاى خدايى که نبض پرتپش تاريخ بودند،
و جان دين در چله روز...
و سلام بر “ايام الله” و بر پانزده خرداد 42.
پانزده خرداد: طليعه فتح
پانزده خرداد، جريان خون “مذهب” و شور “ايمان” در اندام رخوت گرفته ايران بود. خورشيد، به نظاره ايستاده بود؛ و سکوت زمان را تماشا مى کرد.
کدام چشم مى توانست باور کند که بار ديگر “محراب کوفه”، طنين ملکوتى “فزت و رب الکعبه” را شاهد باشد و قواره خون در لاله زار کربلا، “مرگ” را به سخره بگيرد و “احد”، بار ديگر در مظلوميت “عاشورا” تجسم يابد و “12 محرم” با “15 خرداد” پيوند ساز کند و اسلام بر آب و خاک و مليت حاکم شود؟! پانزده خرداد، جاويد و ماندگار است، همچنانکه “عاشورا”!
اگر مظلوميت هابيل فراموش شود، اگر سر “يحيي” در طشت طلايى از يادها برود، اگر شهادت “ياسر” و “سميه” زير شکنجه هاى قريش در بيرون مکه محو گردد. اگر خون سرخ على اصغر و چهره لاله گون حسين و جگر پاره پاره امام مجتبى (ع) و اسارت امام سجاد (ع) و زندانى بغداد و تبعيدى طوس فراموش شود، اگر قيام توابين و نهضت سربداران و خروش سيد جمال و مقاومت ميرزا کوچک و شهادت مطهرى فراموش شود، “پانزده خرداد” نيز فراموش مى شود. ولى نه آنها فراموش شدنى است، و نه اين، از ياد رفتني. شهيدان فراوان انقلاب، شهادت مى دهند که “خط خونين خرداد” را از سال 42 تا پيروزى و پس از پيروزى از ياد نبردند و همواره پوينده اين راه بودند. پيام و سرنوشت “خرداد” و “محرم”، بسى شبيه بود. ملتى مظلوم عليه حاکميت ستم قد برافراشت و عزت شهادت را بر ننگ تسليم برگزيد؛ خون داد و خروشيد و فرياد زد، و جمجمه خويش را در بتکده سکوت، منفجر کرد و عليه “توطئه سکوت”، قامت برافراشت و رو در روى جباران ايستاد، هرچند قيام قامتش بارها و بارها در خون نشست...
اسلحه “قلم” را برگرفت و شوريد، تا آنجا که دست‌هايش “قلم” شد، اما... از پا ننشست و لب فرو نبست.
پانزده خرداد، مشعلى فروزان از خون و عشق و شهادت بود که در دست “طلبه” و “دانشجو” همه ساله برافراشته مى‌گشت و “فيضيه” و “دانشگاه”، هر سال در اين روز، براى شهيدان پانزده خرداد، “فاتحه” مى خواند تا راه “فتح” را بگشايد و به سوگ مى نشست تا ملت را به قيام وا دارد. و چنين است که پانزده خرداد 42 طليعه فتحى بود که چشم منتظران را در آينده اى نه چندان دور دست به چشم انداز روشنى از اميد و سعادت گشود. سلام بر روز خجسته خرداد و سلام بر شهيدان 15 خرداد!
جماران! سخن بگو
جماران! بى قرارى تو را در فراق خمينى مى دانم. براى تويى که گام هايش بوسه گاه خاکت بوده و نفس گرمش عطر هواى کويت، تحمل سخت است،
جماران! اين را مى دانم، اما تو بايد آرام بيايى و از او برايم بگويي. جماران! از او بگو که دلم بهانه او کرده است. هاى هاى گريه ات را فرو خور؛ سيل خونابه هايت را از گونه ها بر گير و با من سخن بگو.
جماران! از او بگو که دلم بهانه او کرده است.
تو روزگارى بيش نيست که او را يافته اى و اينگونه مويه مى کني، من چه بگويم که عمرى است به عشق او مى زيم در عشق او مى گدازم؟
آرام باش جماران و از او برايم بگو. تو ناظر اشک هاى شب و دست هاى نيازش بوده اي. تو گوش راز و مرز تنهايى اش بوده اي. بغضت را فرو خور و با من سخن بگو. بگو که نيمه هاى شب چه در گوش تو نجوا کرده است که اين گونه بى تابى و بى قرار؟
جماران! مى دانم که نه زبان گفتن دارى و نه مجال بيان؛ مى دانم که زبان و کلام، در آنچه بوده و آنچه او گفته، ناچيز است و ناتوان، اما چه کنم؟ دلم شکسته و بهانه شنيدن دارد. جماران! خاک تو و کوفه توتيا خواهد شد. بر خود بباليد که محرم دو مقتدا و قدمگاه دو خورشيد بوديد: کوفه محرم على (ع) بود و تو محرم پيرو گرمى‌اش، خميني!
کوچه هاى کوفه هنوز عطر على را دارد و کوچه هاى کوچک تو عطر خمينى را. جماران! کوفه در آن شبها از آن چاه چه شنيده است که از آن هنگام تاکنون مويه مى کند؟ و تو از اين پير چه شنيده اى که اين سان مويه مى کني؟ راز اين “راز” چيست؟ تو را زبان گفتن نيست يا مرا گوش شنيدن؟
سخن بگو جماران! گلويم را بغض گرفته است. دلم هواى پريدن دارد. هواى از او شنيدن جماران! تو نيز همچون کوفه پاسدار امانت باش و براى فردائيان که محضر خمينى را بوسه حضور نزده اند، حديث خمينى بگو، حکايت آنچه ديده اى و حديث آنچه شنيده اي. جماران! بر پدرانم که ساليانى بيش با او بوده اند، غبطه مى خورم. جماران! کوچه کوچه ات عطر يار را دارد. خاکت را از چشم عاشقان دريغ مدار.
جماران! تو از آن رو برخود ببال که خاکت قدمگاهش بوده است و من از آن سان که قلبم:
نه من خام، طمع عشق تو مى ورزم و بس
که چو من سوخته در خيل تو بسيارى هست
بهت نبودنت
بهت نبودنت هنوز در چشمها لانه دارد و بغض مظلوميت، هنوز در گلوها نشسته است.
رفتنت را هنوز باور نداريم؛ گرچه خردادى ديگر را بى مهر روى تو آغاز کرده ايم. وقتى که رفتي، فرياد زديم: “کاش بال هاى عقربک هاى زمان بشکند، پيش از آنکه خاک سرد، گوهر دردانه ما را در آغوش کشد”؛ اما زمان گذشت و گذشت آنچنان که پس از پيامبر نيز نايستاده بود. زمان بايد به پيش مى رفت تا پيام تو را چون استقامت محمد (ص) و مظلوميت على (ع) به آيندگان بسپارد. بايد مى گذشت... اما به خدا سوگند که هر گام زمان تازيانه اى بود بر پشت ملتى که در هر مصيبتى عاشقانه چشم به دستهاى تو مى دوخت تا با يک حرکت، کوه مصايبش را بى بنياد کند. هرگاه که عکسي، خاطره اي، پيامى از تو نقبى به سالهاى وصال مى زند، مى توانى از ملکوت، فرزندانت را نظاره کنى که بغضى در گلو، به کنجى مى خزند تا اشکهاى تلخشان را يادواره هاى محبت او از چهره‌شان بزدايد. والله که هنوز هم باور نمى کنيم شوم تر از شب وداع با تو را.
وقتى که آمدي، درياى عشق در سينه ات مى تپيد و کوه صلابت بر گام هايت بوسه مى زد و درخشش چشمانت شکوه شکيبايى را معنا مى کرد. تا تو بودى تقدير را هم ياراى در هم شکستن استقامتمان نبود، تو که رفتى پشتمان شکست. سالى ديگر گذشت، فجرى را بى تو ناليديم؛ بهارى را بى تو خزان ديديم و بارهاى سياه غم، تنها سايبان ما در دوزخ تابستان بود بى تو.
بى تو مانديم تا راهت را در پى بزرگمردى ديگر دنبال کنيم و در قله هاى فتح، با اميد به نصر خدا و به دنبال بگوييم که سالها و سده هاى آينده عصر ايمان و عصر خمينى (ره) خواهد بود.
امانت عشق (سخنى با جماران)
- ببين! رسم برادرى اينگونه نيست؛ ما به تو اعتماد کرديم؛ در اين دنياى خاکى تو را انتخاب کرديم؛ مى دانستيم تو بهترين کسى هستى که مى توانى امانت دارمان باشي، اما تو خود بگو چرا چنين کردي؟
ما با هم بوديم؛ دوستت مى داشتيم؛ در همه وقت و در همه جا مى گفتيم که تو بهترين و امين‌ترين “مامن” هستي؛ به هر کجا که مى خواستيم برويم از تو نشان مى‌گرفتيم، اما افسوس...
وقتى امانتمان را به تو سپرديم، دستانمان کوچک بود و قلبمان نيز، اما جلال و جبروتت آنقدر بزرگ بود که حس اعتماد را در دلمان نشاند، و ما در آن زمان چه مى‌توانستيم بکنيم جز اينکه به تو اعتماد کنيم؟
- ببين! قرار نبود با ما اين گونه رفتار کني. ما دست خيلى ها را پس زديم. دعوت هزاران را رد کرديم. توصيه بسيارى را زير پا گذاشتيم تا تو را انتخاب کنيم. از همان وقتى که در خانه اى گلى بوديم، با چند درخت کوتاه که حوضى کوچک صفايش مى داد، احساس کرديم که زمين اينجا لياقت امانتمان را ندارد. اما مگر مى شد با آن خانه گلى وداع کنيم؟ خشت ها، درها، پنجره ها، حوض کوچک، حياط و دق الباب منزل نمى گذاشتند رهايشان کنيم؛ آنها نمى خواستند تنها شوند، ما هم قبول کرديم. به آنها وفادار مانديم و امانتمان را به آنان سپرديم، تا اينکه به زور ما را از آنان جدا کردند. در آن زمان هيچ فکر نمى کرديم زمانى در جوار تو آرام گيريم. مضطرب بوديم. نمى دانستيم چه کنيم. ما مى توانستيم به تمام دنيا برويم جز به بالين تو! گويى آنها مى دانستند که مامن ما فقط جوار تو است.
- وقتى در “نوفل لوشاتو” اقامت گزيديم، مدام به فکر جايى بوديم که خشت هايش گلي، درختانش کوتاه، حوض آبش کوچک و درها و پنجره هايش چوبى باشد.
- ما نمى توانستيم در آنجا آرام بگيريم، آنقدر اين پا و آن پا کرديم، تا موفق شديم قدرى به تو نزديک شويم! اما دست قضا ما را اندکى از تو دور کرد. آخر ما چند خانه گلى در کنار مرقد مطهرى پيدا کرده بوديم، اما باز هم دلمان آرام نداشت. حالا به فکر جايى بوديم که چنارهاى پير داشته باشد تا ناله هاى امانتمان را تحمل کند! ديگر درختان لاغر و خشک نمى توانستند زير ضجه هاى شبانه پيرمان تاب بياورند. بسيار گشتيم، بالا و پايين، جنوب و شمال شهر را زير پا گذاشتيم؛ ناگاه تو را يافتيم، اى جماران!‌اى عشق جان ها! وقتى تو را ديديم بر جايمان ميخکوب شديم. تو با آن چنارهاى خسته و پيرت، با آن خيابانهاى باريکت و با آن کوچه هاى قديمى و مردم صميمى و پاکت و با آن حياط خلوت و کوچکت دلمان را ربودي.
- لختى ايستاديم. زير درختان سبز و پر شکوفه ات نشستيم، قدرى به آواز گنجشگ هاى زيبايت گوش سپرديم. نواى اذان که بلند شد، قبولت کرديم. همه مى گفتند تو بهترين کسى هستى که مى توانى بهترين امانت تاريخ را پاس داري. ما هم اعتماد کرديم. صادقانه امانتمان را به تو سپرديم. - اما حالا تو خود بگو با او چه کردي؟ بگو با پير و مراد ما چه کردي؟ بگو با آقايمان چه کردي؟ اى خيابان‌ها! اى کوچه ها، اى سنگ ها، اى درختان سرو، اى زمين، اى کاهگل، اى پنجره ها، بگوييد با مولاى ما چه کرده ايد؟ جماران! به خودت رحم کن. با اشک ديده هامان، با ناله قلب هامان، با نهيب زبان هامان، سيل را، دريا را، رعد و برق را بسيج مى کنيم و تو را در ميان مى گيريم.
- گريه مى کنى جماران؟! ضجه مى زني؟! مى لرزي؟! به دل مگير حرفهاى دوست قديمى ات را. فراموشمان شده بود که تو تا آخرين لحظه امانتمان را حفظ کردي! در بالين تو نبود که امانتمان از جلوى چشمانمان پنهان شد.
تو او را خوب حفظ کردي. در و ديوار و خشت و چوب و کوچه و خيابان و درخت هاى جماران! شما نيز بياييد در آغوش عزادار ما. بيا همناله شويم، بيا جماران.
منبع: اين متن برداشتى است از “تشييع عشق” که توسط موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى (ره) در سال 1374 منتشر شده است.

  

نویسنده : جواد محدثی :  روز یکشنبه ۱٤ خرداد ،۱۳۸٥