۳۸ - خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۱۴۰۲/۰۲/۱۲
خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۳۸
حاج قاسمی که من میشناسم...
۱۴۰۲/۰۲/۱۲
سعید علامیان
پس از شهید سلیمانی، شهید ابومهدی المهندس است که امام خامنهای فرمودهاند باید به او به عنوان مکتب نگریسته شود.
وقتی به نیروی قدس رفتم، توی جلسات، ایشان را میدیدم. کمکم آشنا شدیم و در بعضی از میدانها مثل سعدیه و جلولا، همدیگر را میدیدیم. در بعضی جلساتی که در عراق بود، رفاقتمان شکل گرفت. ابومهدی، فرماندهی قوی و شجاع و در عین حال متواضع، دلسوز، مخلص و دوستداشتنی بود. پیگیر بودم خاطراتش را بگیریم. او هم مثل حاج قاسم سرش شلوغ بود و برای مصاحبه فرصت نداشت.
در مراسم اربعین سال 1398، ابومهدی قبول کرد وقت بگذارد خاطراتش را بگوید. فردی را به عنوان رابط مشخص کرد. یک جلسه مقدماتی هم برای شروع برگزار شد. گروهی را هم فرستادیم عراق؛ اما نتوانستند ابومهدی را پیدا کنند!
برای خانوادههای شهدای سوری و لبنانی همایش برگزار کردیم. دنبال این بودیم که برای یادواره شهدای عراقی هم کاری بکنیم. با سردار سلیمانی هماهنگ کردم همایش شهدای عراقی را در عراق برگزار کنیم. همه خانوادههای شهدای عراقی را دعوت کردیم. برای گروههای مختلف مثل کتائب و عصائب و حشدالشعبی و بقیه، در کربلا، نجف، کاظمین و بغداد برنامه جداگانه داشتیم. قرار شد هدیهای به خانوادهها بدهیم. نظر حاجقاسم این بود که خانوادهها را به ایران بیاوریم؛ این کار شد، و آنها سفری هم به قم و مشهد رفتند.
ابومهدی هم خانوادههای شهدای ایرانی را که در جنگ با داعش در عراق شهید شده بودند، به عراق دعوت کرد. کنگره را حشدالشعبی در بغداد برگزار کرد. محل استقرار خانوادهها، در کاظمین بود. خانوادهها در این سفر پنجروزه، دو روز در کربلا و یک روز هم در نجف به زیارت رفتند. در کنگره، چند نفر سخنرانی کردند. خیلی از شخصیتهای عراقی، در مراسم و جلسات، از ایران نام نمیبردند تا به طرفداری از ایران متهم نشوند. مدافع جمهوری اسلامی بودند؛ ولی میگفتند بعضیها نسبت به ایران حساسند و بهتر است اسم ایران را نبریم. سخنرانی ابومهدی المهندس، از اول تا آخر، تجلیل از جمهوری اسلامی ایران، سردار سلیمانی و خانوادههای شهدای ایرانی بود که در عراق شهید شده بودند. اصلاً ابومهدی این کنگره را برای همین منظور شکل داده بود.
9 - مدال بهشت
آن روز که آقا نشان ذوالفقار را به سینه سردار سلیمانی زدند، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. نه من، همه رفقایش از این اتفاق خوشحال بودند؛ جز او که راضی نبود بین او و بقیه فرماندهان تمایزی داشته باشد. ابتدا زیر بار نمیرفت. وقتی اصرار شد، شرط کرد که خبری نشود. پس از آنکه نشان را گرفت، به او گفتم «این مدال، مربوط به شما نیست؛ متعلق به جبهه مقاومت است!».
برای همین، با هماهنگی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، پیام تبریکی به سردار سلیمانی دادم. پیام که منتشر شد، همه خبردار شدند سردار سلیمانی، نشان ذوالفقار، بالاترین مدال جمهوری اسلامی، را گرفته است. هدف من هم این بود که همه از این قصه خبردار شوند. میدانستم مردم و دوستدارانش، از این خبر چه لذتی خواهند برد.
من و حاج قاسم به هم نزدیک بودیم، در همه این سالها هیچوقت با هم اوقاتتلخی نکردیم. فقط اینجا بود که حاجقاسم از من ناراحت شد و گفت که «چرا این کار را کردی؟». ناراحت بود که چرا مطرح شده است! جوابم همان بود که این مدال، متعلق به شما نیست؛ مربوط به همه رزمندههای جبهه مقاومت است. گاهی با من شوخی میکرد؛ میگفت حریف تو یکی نمیشویم. هر تصمیمی میگیری؛ کار خودت را میکنی، و نمیتوانم جلوی تو را بگیرم! دخترش زینب میگفت روزی که بابا مدال ذوالفقار را از حضرت آقا گرفت، به او تبریک گفتم. بابا گفت «اینها، همه دنیوی است. دعا کن یک روز مدال اخرویام را از خدا بگیرم!».
در اوج جنگ سوریه، وقتی پیشرفتهایی به دست آمد و داعش عقبنشینی کرد، دنبال این بودم که از فرماندهان میدانی تشکر بشود. ستاد کل و دفتر نظامی فرمانده کل قوا، برنامهای را برای این منظور تدارک کردند. چند جلسه با حاجقاسم صحبت کردم؛ مخالفت کرد. علتش این بود که در این تشویقها، اسمی از سردار سلیمانی هم برده میشد، و او این را نمیخواست!
امام خامنهای، با شناختی که از روحیه حاجقاسم داشتند، در مراسم اعطای نشان ذوالفقار به او فرمودند: مجاهدتهای در راه خدا، با این چیزها قابل معاوضه و قابل جبران نیست... آنچه در برابر مجاهدت در راه خدا وجود دارد و خدای متعال در مقابل تقدیم کردن و روی دست گرفتن جان و مال در راه خدا قرار داده، بهشت است؛ رضای خداست... برحسب محاسبات مادیِ دنیایی، قابل ذکر است؛ اما برحسب محاسبات معنوی و الهی، قابل ذکر نیست.
حاجقاسم، نهفقط در اسفند 1397 و موقع گرفتن نشان ذوالفقار، حدود سی سال پیش از آن، در بهمن 1369 هم همین روحیه را داشت. آن سال، در ابتدای بحث درجه دادن به فرماندهان سپاه، گویا چند نفر از فرماندهان از جمله قاسم سلیمانی و احمد کاظمی به آقا نامهای با این مضمون مینویسند که ما درجه نمیخواهیم؛ برای درجه به سپاه نیامدهایم و به تکلیف عمل کردهایم. ظاهراً بعضیها، این کار را نوعی تمرد دانسته و حرفهایی زده بودند. حاجقاسم، چنان از این قضیه ناراحت شده بود که عکسالعمل نشان داد و نامهای نوشت.
وقتی نامه را دیدم، اشکم درآمد. نوشته است: «خداوندا، تو شاهد باش که حاضر نبوده و نیستم برای بقای درجهام، یا کمی و زیادی آن، بهاندازه نقطهای قلم بر کاغذ بیاورم؛ بلکه صرفاً برای این است که بعضی برادران، استنباطهای زشتی کردند؛ مانند نعوذ بالله مخالفت با دستور رهبری. ما بالاترین و والاترین درجه را که شهادت در راه خداست، در کنار سفرهای که اولیای الهی در آن مهمان بودند، از دست دادیم و هرگز تصور چنین درجاتی را هم نمیکردیم، و امروز این درجات را از آنِ دیگران که مستحق لطف رهبری بودند، یا هستند، میدانم و خود را غاصب آن میدانم. خوب بود حوزه محترم نمایندگی، به جای تقلید از حوزه ارتش، به فکر ابتکارات دیگری بود، و ایکاش در دوران جنگ هم حداقل توجهی شده بود. و حالا بعد از نوشتن دانستنیهای خودم اعلام میکنم من لایق مسئولیت بر اینهمه انسانهای خوب نیستم. و چه خوب است از انسانهای لایق و مخلص استفاده شود؛ نه مرد گرفتاری مانند من که در مسائل اولیه خود ماندهام.»
حاجقاسمی که من میشناسم، هیچوقت دنبال شکایت و گلهگزاری نبود. وقتی شنید بعضی از روی ناآگاهی، ابراز عقیده او را حمل بر مخالفت با آقا کردهاند، نتوانست خویشتنداری کند و ناچار دست به قلم شد. قاسم سلیمانی با نوشتن این نامه میخواهد بگوید من با درجه مخالف نیستم که «نعوذ بالله» به حرف آقا گوش نکنم؛ میگویم من لایق نیستم و کاری نکردهام که درجه بگیرم. حاجقاسم افسوس میخورد که شهید نشده است. او، امثال مغفوری، زنگیآبادی، یوسفاللهی و میرحسینیها را لایق درجه میدانست.
سلیمانی، زمانی که این نامه را نوشت، فرمانده سپاه کرمان بود. در اینجا میخواهد بگوید ببینید توی سپاه، چه کسی لایق است فرمانده سپاه کرمان بشود؛ درجه را به او بدهید! حاجقاسم، خودش را گرفتار هوی و هوس دنیا معرفی میکند؛ که اگر اینطور بود، این متن را نمینوشت!