۴۰ - خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۱۴۰۲/۰۲/۱۷
خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۴۰
نگذارید ارتباطتان با بدنه سپاه قطع بشود
۱۴۰۲/۰۲/۱۷
سعید علامیان
در این 40 سال، خیلی آدم دیدهام. همه فرماندهان را قبول دارم؛ اما حاجقاسم، چیز دیگری بود.
با فرماندهی کار کردهام که میخواستم به اتاقش بروم، نیمساعت پشت در میماندم تا مرا توی اتاق راه بدهد.
8 سال با حاج قاسم به عنوان مسئول نمایندگی در نیروی قدس کار کردم. در این هشت سال، هر وقت میخواستم، به دفترش میرفتم؛ یک بار نگفت نیا.
یک بار ناراحت نشد. بارها میگفت «تو نیا؛ من میآیم.»؛ چند بار هم آمد! نمیگذاشتم. در آخرین سخنرانی که در جمع فرماندهان سپاه کرد، به آخوندهای سپاه گفت «شما باید یقه ما را بگیرید.
اگر درِ اتاقمان را بستیم، نگذارید. بگویید باید ارتباطتان را با بدنه سپاه حفظ کنید.»
توی جلسات عمومی، یک بار نشد شخصیت مرا بشکند. رفتار و برخورد او را با فرماندهان زیردستش میدیدم و درس میگرفتم.
به آنها بها میداد. وقتی میخواست آقای ابوباقر را به عنوان معاون هماهنگکننده معرفی کند، گفت: «من از زمان جنگ با او رفیقم. الان کشفش کردهام.» با فرمانده زیردستش طوری رفتار میکرد که انگار او فرمانده است.
یک بار دیدم دارد به مسئول بهداری نیرو تذکر میدهد حواست به پاسدارهایی که با خانوادهشان به بیمارستان میآیند، باشد.
میگفت: «پاسداری که با خانمش میآید، عزتش را حفظ کن؛ تحویلش بگیر؛ تا دم در بیمارستان بدرقهاش کن تا خانمش جایگاه شوهرش را بداند.»
هر وقت با خانواده به خانهاش میرفتم، تابستان و زمستان، توی برف و باران، خودش و خانمش تا درِ حیاط به استقبال میآمدند.
نگاه نمیکرد که فاصله منِ سلیمانی با شیرازی، از آسمان تا زمین است؛ خودش را کوچک میدید.
حاج قاسمی که با رئیسجمهوری روسیه و سوریه و مسئولان عراقی و لبنانی جلسه میگذارد؛ حاجقاسمی که طرحهای آمریکاییها را در منطقه به هم میریزد و اسرائیلیها تهدیدش میکنند، گاهی تنها میرفت نانوایی نان میخرید؛ فقط کلاهی روی سرش میکشید تا نشناسندش.
گفتم که بیشتر با پرواز عادی سفر میکرد. یک بار، بنا به ضرورت، با پرواز خصوصی به اصفهان رفته بود.
بچههای سپاه فرودگاه اصفهان برایم گفتند که «حاج قاسم از هواپیما آمد پایین، پیش ما. گفت تا من برمیگردم، از خلبان و خدمه پرواز پذیرایی کنید. آنها برای من، خودشان را به زحمت انداختهاند!»
بار دیگر که به اصفهان میرود، با پرواز عادی و از سالن عمومی وارد میشود.
همین پاسدارها میگفتند یکمرتبه دیدیم حاجقاسم آمد گوشه فرودگاه، روی موکت نشست. گفت «خیلی خستهام. بگذارید 10 دقیقه همینجا بخوابم.» هر چه گفتیم «سردار، توی اتاق خودمان، فرش و مبل هست...»، همانجا روی موکت دراز کشید و خوابید! پس از 10 دقیقه بیدار شد. خواستیم برایش شام مخصوص میهمان بگیریم. پرسید «شام خودتان چیست؟» گفتیم «ماکارونی.» گفت «همان را بیاورید؛ با هم بخوریم!»
بچههای فاطمیون میگفتند یکمرتبه دیدیم حاج قاسم وارد سنگرمان شد. با همه خوشوبش کرد. گفتیم حالا کجا میخواهد ناهار بخورد؛ کجا بخوابد؟ دیدیم در همان سنگری خوابید که ما میخوابیم؛ همان غذایی را خورد که ما میخوریم!
بچههای دیگر میگفتند حاجقاسم، سرزده پیش ما آمد. جلویش غذای بهتری گذاشتیم. پرسید «همین غذا را به رزمندهها میدهید؟» گفتیم «نه.» دست به غذا نزد. گفت: «غذایی را که به رزمندهها میدهید، برایم بیاورید.»
امام خامنهای در باره سردار سلیمانی فرمودهاند: در جلسهای که ما غالباً با همه مسئولین مختلف که ارتباط با کار او بود، داشتیم ـ جلسات رسمی معمولی ـ حاج قاسم، یک گوشهای مینشست که اصلاً دیده نمیشد. آدم گاهی اوقات میخواست بداند یا استشهاد کند، باید میگشت تا او را پیدا میکرد؛ خودش را جلوی چشم قرار نمیداد؛ تظاهر نمیکرد.1
پانوشت:
1. از سخنرانی 18 دی 1398.