به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 614
بازدید دیروز: 5,591
بازدید هفته: 12,477
بازدید ماه: 196,176
بازدید کل: 26,556,471
افراد آنلاین: 26
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۲۳ تیر ۱٤۰٤
Monday , 14 July 2025
الاثنين ، ۱۹ محرّم ۱٤٤۷
تیر 1404
جپچسدیش
654321
13121110987
20191817161514
27262524232221
31302928
آخرین اخبار
گفت‌و‌گو با خانواده پاسدار شهید ابوالفضل جلالی از شهدای حمله رژیم صهیو نیستی:    به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت ۱۴۰۴/۰۴/۲۱
گفت‌و‌گو با خانواده پاسدار شهید ابوالفضل جلالی از شهدای حمله رژیم صهیو نیستی: 
  به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت
۱۴۰۴/۰۴/۲۱

‫به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت‬‎

قلمدار مهاجر

حرارت آفتاب، گیسوان طلایی‌اش را روی فرش خاکستری‌رنگ زمین رها‌ کرده و چندروزی است که بهار از روی طاقچه طبیعت رخت بربسته است و دیگر خبری از وضوی باران روی نقاب چهره خاک نیست. پرنده‌ای نحیف از دستان داغ تیر چراغ برق می‌گریزد و در حالی که از گرمای تابستان که چون نوعروسی قدم به راه گذاشته، نفس‌هایش به شماره افتاده است مانند نقطه‌ای میان آسمان و زمین محو می‌شود. از لابه‌لای سایه‌های بی‌جانی که از تن دیوارها روی زمین مانده خود را به خانه‌ای می‌رسانم که قرار است از زخمی نو که در گوش تاریخ زمزمه می‌شود حرف بزنیم.
از حیاط کوچکی عبور می‌کنم به درب ورودی خانه که می‌رسم از میان کفش‌هایی که در سکوتی محترمانه روی زمین رها شده‌اند، خود را به چارچوب ساده در می‌رسانم. خانه هفتادمتر بیشتر نبود اما حس می‌کردی دیوارهایش پر از خاطرات شیرینی است که از لبخند عکس قاب گرفته شهید می‌شود آن را خواند. 
پدر و برادر شهید به استقبال آمده‌اند. کمی بعد مادر شهید در حالی که نگاهش را به میزی دوخته که لباس رزم پسرش روی آن آهنگ اقتدار می‌نوازد با نگاه، نه با کلام، خوش‌آمد می‌گوید. آن‌ هم با صدایی آرام، شبیه صدای آب در پیاله‌ای کوچک و از پسرش می‌گوید: من مادر شهید ابوالفضل جلالی هستم. پسرم بچه مؤمنی بود از سال 93 وارد بسیج شد. هر سال تابستان در کلاس‌های قرآن و احکام نام‌نویسی می‌کرد. از کودکی در مراسم‌های عزاداری‌، خصوصاً عزاداری برای امام حسین(ع) شرکت می‌کرد. 
حرف‌هایش همچون پری که از تن آسمان رها شده است آرام و سبک‌بال به دل می‌نشیند. 
نگاهش را به فرش اتاق گره‌زده درست نقطه‌ای که سایه پرده اتاق پذیرایی کشیده‌تر از همیشه روی آنجا خوش کرده است و با لحنی صمیمی‌تر ادامه می‌دهد: پسرم دوست داشت پیش مقام معظم رهبری برود و او را ملاقات کند. می‌گفت: فقط دوست دارم یک‌بار آقا را ببینم. اگر شهید شدم و شما را پیش آقا بردند اگر گذاشت دست راستش را ببوسید اگر نگذاشت پایش را ببوسید. بگویید ابوالفضل خیلی شما را دوست داشت. چفیه آقا را بیاورید و روی قبرم بگذارید. هر چه هدیه داد بیاورید و سر قبرم بگذارید.
پدر شهید با شنیدن این حرف‌ها نگاهش را به سقف می‌دوزد جایی که چراغ خانه هم فال گوش ایستاده و کم سوتر از همیشه رنگ از رخش پریده است. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خدایا راضی‌ام. من وقتی خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر به جا آوردم.
مادر صلابتش ستودنی ا‌ست در حالی که کلاف سردرگم واژه‌ها را به دور ریشه احساسش می‌پیچد تا جان کلامش را تازه کند می‌گوید: پسرم برایم خیلی عزیز است ولی فدای اسلام، فدای رهبر.
تن خسته واژه‌ها ردای افتخار می‌پوشد وقتی مادری داغ دیده این‌طور از پاره تنش دل می‌کند. آن‌هم برای باوری عمیق. چشمان پدر به چهره  قاب بسته شهید خیره می‌ماند تصویری که انگار به زخم دست‌های پینه‌بسته در دل زمان لبخند می‌زند. کمی سکوت می‌کند. درِاتاق پذیرایی با صدای جیر‌جیر باز می‌شود کسی از آشپزخانه علامت می‌دهد که آرام‌تر طوری که انگار در هم باید ادب سکوت را رعایت کند تا مبادا خاطره‌ای بیدار شود و مرهم را از دل اهالی خانه برباید.
دستی به روسری‌اش می‌کشد وسعی می‌کند آن را زیر چانه‌اش صاف و صوف کند و در حالی که چین و چروک چادرش را از زیر دست و پا جمع می‌کند دستی روی زانو می‌کشد و می‌گوید: هیچ جوانی وطن خود را به اسرائیل خائن نفروشد. اسرائیل واقعا خائن است.
 پدر در حالی که لبخندی نه از سرِ خوشی بلکه از جنس مهمان‌نوازی جنوب روی لبانش نقش بسته است، استکان چای و خرمایی روی میز را برای بار دوم تعارف می‌کند و اصرار دارد آن را عوض کند. در حالی که نگاهش روی تن سفید دیوارِ اتاق سایه انداخته است می‌گوید: «کاش من هم شهید بشوم. این را خدایی می‌گویم» لحظه‌ای سکوت می‌افتد نه از جنس تمام شدن حرف، از جنس رسیدن به جایی که دیگر کلمات کار نمی‌کنند.
مادر صف سکوت واژه‌ها را مانند شمعدانی که از بالای طاقچه خاک گرفته‌ اتاق به زمین می‌افتد می‌شکند و با بغض فرو‌خورده‌ای می‌گوید: روز تشییع تابوت پسرم را روی سرم گذاشتم و گفتم: حضرت فاطمه(س) پسرم را شما به من دادید، من هم او را تقدیم شما می‌کنم. پسرم را به اهل‌بیت، خصوصاً امام حسین(ع) و به رهبرم هدیه کردم. خوشحالم که پسرم در راه اسلام رفت. رو به لباس‌های شهید می‌کند و انگشتری نقره‌ای با نگین قهوه‌ای را از کنار آن برمی‌دارد و می‌گوید: پسرم می‌گفت: «مادر انگشتری می‌خواهم که شبیه انگشتر آقا باشد. مادر لحظه‌ای آن را میان انگشتانش می‌چرخاند. نوار چسب‌های حلقه‌شده دور رکاب انگشتر را نشان می‌دهد و می‌گوید: انگشتر برایش خیلی بزرگ بود.
حرف‌های مادر بوی دلتنگی می‌دهد مثل بقچه‌ای به جا مانده در صندوقچه‌ای قدیمی که بعد از مدت‌ها به سراغش آمده باشد و خاک از گرده خسته آن تکانیده باشد. 
در حالی که سرش را راست نگه داشته است خیره به عکس شهید می‌گوید: پسرم از هفت سالگی روزه می‌گرفت آن‌هم روزه‌ای که متعلق به خودش نبود. او به خاطر علاقه شدیدی که به پدر‌بزرگش داشت از هفت تا چهارده سالگی برای پدر‌بزرگش روزه می‌گرفت. هر چقدر هم اصرار می‌کردیم که شرعاً چیزی به گردن شما نیست قبول نمی‌کرد. 
یک شب جمعه‌ای بود که من قلبم درد گرفت پسرم را صدا زدم و گفتم: حالم خوب نیست. شروع کرد به خواندن آیـت‌الکرسی در فضای خانه، بعدش هم روی یک لیوان آب فوت کرد و گفت: مادر بخور، خنک می‌شوی. واقعاً دلم خنک شد و آرام شدم. بلافاصله بعد از این ماجرا، ابوالفضل انگار که حاجتش را گرفته باشد از جا بلند شد و گفت: ابوالفضل شهادتت مبارک... ابوالفضل شهادتت مبارک... گفتم: مامان این حرف‌ها چیست؟ گفت: باور کن شهید کنارت نشسته است. یه نگاهی توی صورتم انداخت و گفت: مادر وقتی من رو توی قبر گذاشتن‌ گریه می‌کنی؟ گفتم نظر خودت چیه؟ گفت: نه می‌خوام نظرت خودت رو بدونم؟ گفتم: به خاطر اینکه در راه اهل‌بیت(ع)، در راه امام حسین(ع) رفته‌ای‌گریه نمی‌کنم. شهادت بالاترین مقام است.
مادر همان‌طور که با پیچ‌و‌تاب گوشه روسری‌اش ورمی‌رود ذهنش را همچون ورق تا خورده‌ای جمع و جور می‌کند و می‌گوید: من هم به قولم عمل کردم و وقتی که او را در قبر گذاشتند اصلاً ‌گریه نکردم. فقط ازش طلب حلالیت کردم به عنوان مادر شاید دادی، فریادی روش زده باشم. لبخند نازکی روی لبان مادر نقش می‌بندد، چشمانش را همچون بوته خشکی پهلو گرفته در آغوش باد گرد می‌کند و می‌گوید: یا خودش در عالم بچگی شیطنتی کرده باشد. من هم او را حلال کردم.
فانوس نگاه پدر در تلاطم طوفانی که نبود جوانش را رغم زده است. هنوز خانه دلش را روشن نگه داشته در حالی که انگشتان نحیفش را به هم گره کرده از پسرش می‌گوید: پسرم مدام می‌گفت: بابا، برایم دعا کن شهید بشوم. مدام این را تکرار می‌کرد تا اینکه بالاخره به آرزویش رسید. وقتی خبر شهادتش را شنیدم حقیقتاً سجده شکر به‌جا آوردم. گفتم: خدایا این شهید را از ما قبول کن. من که راضی‌ام به رضای خودت، ان‌شاءالله با شهدای کربلا محشور شوند.
کلام پدر شبیه مکث عقربه‌های ساعت روی خاطرات پسرش از حرکت بازمانده بغض نگاهش را درصندوقچه‌ای از باور عمیق رها کرده و با افتخار می‌گوید: شهید مشتاق زیارت شهدا خصوصاً شهید سردار علی‌ هاشمی بود. ساعت 2 نصف شب به بهشت‌آباد اهواز می‌رفت تا با شهدا درد دل کند به نوعی سعی می‌کرد از آنها الگو بگیرد. مراسم تشییع شهدا هم زیاد شرکت می‌کرد.
واژه‌ها همچون شاخه‌ای شکسته‌شده از زیر سایه درختی ربوده می‌شوند تا در زلالی کلام پدر معنا پیدا کنند در حالی که سرش پایین است و کوچه پس کوچه‌های نگاهش پر از شکوفه‌های دلتنگی اما بوی رد شدن نسیم خوشبختی فرزندش را از میان آن کوچه پس کوچه‌ها می‌شد حس کرد آن لحظه‌ای که سجاده پسرش را بر می‌دارد و می‌گوید: این سجاده‌ای است که پسرم روی آن نماز می‌خواند. 
روی سجاده که می‌نشست مدام از ما می‌خواست برایش دعا کنیم. دو دستش را روی سینه‌اش قرار می‌داد و می‌گفت: بابا از من راضی هستی؟ می‌گفتم: بله. صورتش را جلو می‌آورد و می‌گفت: حالا که از من راضی هستی صورتم را بوس کن بعد بلافاصله دست مرا می‌بوسید و می‌گفت: پس دعاکن شهید بشوم.
شبیه خاکی که از نم باران جان تازه گرفته باشد بوی تازگی از کلام پدر شهید بلند شده است کلامی که سری در آن نهفته است. نیم‌نگاهی به پوتین‌های شهید می‌کند در حالی که تبسم همچون شبنم صبحگاهی که روی نازکی برگ گلی به جا مانده‌، روی چهره‌اش نقش بسته است می‌گوید: یک روز قبل از شهادتش، سری به مغازه‌های اطراف زد و تمام طلب‌هایش را پرداخت کرد انگار که می‌دانست قرار است شهید شود. سایه سکوتِ چشمان نافذ مادر روی لباس‌های پسر خیمه زده است و خیره به انگشتری که در دل برگ‌های پاییزی زمان به یادگار مانده است با آهنگ تبسمی نمکین، پژمردگی را از نقش صورتش حذف می‌کند. شبیه دل‌بریدن از هر آنچه غیر خداست. پدر آخرین نفس‌های زمستان واژه‌ها را به دستان شکوفه‌های بهار می‌رساند و می‌گوید: اهل‌بیت(ع) پیش خداوند واسطه شدند تا پسرم شهید شود. خداوند هم دعای او را مستجاب کرد چون او خادم 
اهل‌بیت بود.
صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه کوچکی که مثل تکه‌ای کم‌صدا به گوشه‌ای از پذیرایی چسبیده است بلند می‌شود. استکان‌ها یکی پس از دیگری در سینی فلزی گردی که نیمچه تفاله چایی کف آن مانده است نظم می‌گیرند تا پذیرای مهمان‌هایی باشند که از میان گفت‌و‌گوی همسایه‌هایی که برای کمک آمده‌اند، می‌شود قرار آمدنشان را فهمید. درِ پذیرایی با نوازش دستان باد گرمی که همچون قاصدی خسته وارد اتاق شده است باز می‌شود در حالی که بوی آفتاب ظهر را با خود به همراه دارد.لحظه‌ای بعد تعدادی خانم با چادر و روسری عربی یزله‌کنان برای مراسم تعاذی وارد خانه می‌شوند. 
مادر شهید به استقبالشان می‌رود. همه با هم اشعاری را می‌خوانند که همچون حضرت قاسم(ع) از رفتن جوانی به سن دامادی رسیده خبر می‌دهد.آری ابوالفضل و ابوالفضل‌ها رفته‌اند تا به یزیدیان زمان بفهمانند که حسین زمان تنها نیست و قاسم‌ها با رجز احلی من‌العسل، همچنان تشنه شهادت در رکاب ولایت، همچون ققنوسی از دل آتشِ زمان زاده می‌شوند.

 

تاریخ خبر: ۱٤۰٤/۰٤/۲۲، ۱۰:٤٤:۱۱       بازدیدها: 57